پنجشنبه ۱۶ آذر ۹۶
نشستم روی تخت...
چهارزانو...
کپه ی ورقه و کتاب و جزوه روبه روم....
گوشی به دست، در حال جواب دادن به سیل تبریکات و محبتای پیامکی و تلگرامی و کلا مجازی...
حتی فرصت نمی کنم فکر کنم که عاخ...بیست و پنج سال رو رد کردم... ربع قرن ساله شدم که!!!
الان شد بیست و پنج سال و یک لحظه...بیست و پنج سال و دو لحظه بیست و پنج سال و سه لحظه...
پیر شدم؟ بزرگ شدم؟ پخته شدم؟
شایدم هیچ کدوم ... فقط دلم میخواد زمان همین لحظه متوقف بشه و پیشتر نرم...شاید که از چیزایی که قراره پشت پیچ بعدی زمان عمرم ببینم می ترسم...
گوشی رو میذارم زمین، دست می برم ثانیه شمار ساعتو نگه دارم که جیغش می ره هواااا...بدوووو خانم فلانی پیام داده زشته جواب تبریک نگی...
همینه زندگی منتظر من نمی مونه به سرعت داره از ربع قرن موجودیت انسانی به نام serek می پیچه و شاید بعد از پیچ زمان برای سفر من تموم بشه حتی...
گیج می شم و شایدم دست پاچه، وقت ندارم به عقب نگاه کنم هرچند که می دونم خیلی هم برام خوشایند نیست دیدنش شاید بهتر باشه بقیه ی مسیر رو دریابم!!!
با خودم میگم اگر قرار باشه سالگرد نیم قرن عمرم رو هم ببینم ترجیح میدم از این باشکوه تر باشه … در حال جواب دادن به سیل پیامای محبت آمیز پاشنه ی کفش قلبمو ورمی کشم برای تدارک آینده و ایضا ورود به اولین ساعت از بیست و پنج سالگی و اندی...
سلام بیست و پنج سالگی :)