يكشنبه ۲۱ آبان ۹۶
رفته بودم یه بشقاب شیرینی ببرم واسه فتح خدا و بانوی گرام...
برگشتنه دیدم صدای مهربون و افسانه ای یه فرشته توی راهرو پیچیده که داره اذان و اقامه می گه...موهای تنم بلند شد...
از پیچ راهرو گردن کشیدم به طبقه ی پایین...
صدای خواهریه...مثل همیشه تنگ اذان سجاده ی کوچیک و بزرگ پهن کرده و با دوتا فسقلیش نماز میخونه...کلید روی دره...که اگر شوهرش وسط نماز رسید پشت درنمونه یا دختر کوچولوش از هول باز کردن در برای باباش نماز نصفه و نیمه شو نشکنه...
روی پله ها می نشینم و بغض می کنم...برمی گردم به بچه گی های خودم صدای اذان و اقامه های مادری توی گوشمه وچادر نماز پنج سالگیم جلوی چشمم، قدم به زحمت از زانوهاش بالا می زد و کلمه ها رو غلط غولوط می گفتم...اون همچنان با صدای رسا و شمرده شمرده می خوند تا بتونم تکرار کنم و بخونم...
غرق دنیای خودمم که یهو سنگینی دست مادربزرگی روی دوشم می شینه...اونم مست صدای عبادت دسته جمعی خواهری و بچه هاشه...توی تاریکی راهرو یواش می گه:پری روز من...دیروز مادرت...امروز خواهرت...فردا هم دخترش...این یه چرخه ست...به قول مادرم،دختر به مادرش می ره...
نگاهش می کنم و می گم خواهری که خیلی شبیه مادریه،خدا کنه منم باشم...
میخنده و می گه هستی...
قلبم آروم می گیره... خوشبخت ترین زن جهانم اگر شبیه مادری باشم...