يكشنبه ۱۴ آبان ۹۶
توی فضای بین دوتا واگن مترو سه تایی روی زمین و رو به روی هم چهارزانو نشستیم، هرسه ساکت، هر سه هنسفری توی گوش، هر سه غرق دنیای خودمون ...که یه دفعه یه دخترک دستفروش رد میشه و میگه: آب نبات چوبی...شکلات ...پاستیل...
اونی که روبه روی من نشسته هی کیفشو زیر و رو میکنه...هی پولاشو نگاه میکنه...حسابی مردده... دختر دستفروش از وسط ما رد می شه و میره ...دلش طاقت نمیاره صداش میکنه دخترک برمیگرده...
اول یکم شکلاتای شش_هفت تومنی رو برمیداره بعد انگار اجازه نداره زیاد پول خرج کنه یکم قربون صدقه ی شکلاتا می ره و عاخرشم میگه دوتا آب نبات چوبی بده ...نگاهش می کنم و می زنم زیر خنده خودشم می خنده میگه اگه جلوی خودمو نگیرم ورشکسته می شم...تاعاخر ماه پول تو جیبی م نمی رسه:/
بغل دستیش یکم آبنبات چوبیای تو دست اونو نگاه می کنه و اونم آب نبات چوبی می خره به من می گن تو نمی خری؟
برگ برنده مو رو می کنم، یه پلاستیک فریزر از کیفم بیرون میارم پر از آب نبات چوبی ترش ... جفتشون غش میکنن... به زور یکی بهشون میدم...دیگه دوست میشیم، کار که می رسه به تعریف من از لواشکای مادری یکی شون طاقتشو از دست می ده میگه توروخدا شماره تو بده بعدا بیام ازت لواشک بگیرم :> شماره مو می زنم تو گوشیش بغل دستیش با تعجب میگه شماره تو دادی؟من که جرات نمی کنم به کسی شماره بدم:/ می خندمو میگم سخت نگیر فوقش مزاحم تلفنی میشه... حالا اسمتو بگو اگه مزاحم شدی بدونم کی مزاحمم شده میگه ’مَحکامه’ ، میخندم می خنده ... همون ایستگاه پیاده میشم و واسه دوستی پنج دقیقه ای مون توی واگن دست تکون می دم...
موقع چایی خوردن درحالی که آب نبات چوبی گوشه ی لپمه برای مادری تعریف میکنم که چی شده، یه ذره چپ چپ نگاهم میکنه و میگه:
تو یا آدم نمیشی یا بزرگ نمیشی...یکیش هست بلاخره:/
منم با همون آب نبات چوبی گنده گوشه ی لپم نیشمو تا ته باز می کنم و عضلات لپم کششششش میاد ...قشنگی دنیا به همین دیوونگیاست وگرنه که زندگی خعلی خاکستری میشه...