دوشنبه ۱ خرداد ۹۶
وقتی نگاهت دیگر دنبال مسیر قدم هایم نمی دود
وقتی چشمهایت دیگر برق نمیزند
وقتی دیگر اسمم را صدا نخواهی کرد
وقتی دیگر موقع صدا زدنم صدایت نمی لرزد
وقتی با آمدنم دست و پایت را گم نمی کنی
وقتی بوی گل نرگس مرا به یادت نمی آورد
باید این معنا را داشته باشد که مرا از یاد برده ای...
یا شاید هم این معنا را دارد که اصلا در خاطرت نبوده ام که بیرونم کنی...
بیا و به این دل لعنتی بگو که دوستش نداری...
اصلا بیا و اعتراف کن از اول هم علاقه ای درکار نبوده...
بیا و خیلی ساده بگو سوءتفاهم بود...
فقط خیلی سرد بگو تا دلم از بیخ ناامید شود...
اگر چیزی نگویی خودم تکلیف این دل سرگردان را مشخص خواهم کرد...
می گذارمش به حراجی و به اولین رهگذری که تمنایش کرد به کمترین قیمت ممکن می فروشمش ...
یا می اندازمش در یک کیسه مشکی و ساعت نه شب میگذارمش دم در و از این به بعد فرمان روایی همه ی امور را می سپارم به این عقل لعنتی که همه اش ساز مخالف می زند...
قول می دهم که این کار را بکنم...
میدانی یک جایی خواندم که مردها خیلی منطقی حرف میزنند اما بسیار احساساتی عمل میکنند ولی زنها خیلی احساساتی حرف میزنند اما وقتی موقعش برسد مانند یک مامور اعدام بی رحم عمل میکنند...
اگر تا آخرین نفس های بهار از این کوچ طولانی باز نگشتی قول میدهم که مامور اعدام این دل بیمارم بشوم و با بی رحمی تمام در لحظه های سوزان تنهایی تابستانه با دستان خودم نفسش را بگیرم و مرده و بی جان به استقبال خزان بفرستمش...