يكشنبه ۲۰ آذر ۰۱
صبح بود. از آن صبحهای سرد پاییزی که روحت را نوازش میکند.
هوا هنوز تاریک بود. مثل همیشه پای کوه نمازمان را خوانده بودیم و حرکت کرده بودیم.
نسیم خنک و مرطوب کوه پوست صورتمان را نوازش میکرد. صدای خرچ خرچ سنگریزهها زیر کفشهای سنگین کوهنوردی سکوت عمیق و معنادار کوه را میشکست. چند روباه سفید پشمالو از جلویمان رد شدند و با نگاه مغروری ما را بدرقه کردند.
چراغهای مسیر یکی در میان روشن بودند و بعضیهایشان هم پت پت میکردند.
از مسافتی دور صدای زمزمهی آواز سوزناک دلِ شکستهای در سکوت کوه میپیچید. گاهی بوی چوب سوخته مخلوط با بوی کاج تازه و هوای مرطوب به مشام میرسید و آن صحنه را تبدیل به تصویری ابدی در یک گوشه ذهنم میکرد.
مثل همیشه شیب تند ایستگاه یک امانم را بریده بود. دستم را با انحنای بازویش گرفته بود و با خنده سعی میکرد جمع و جورم کند و با قربان صدقه مرا تا ایستگاه اول برساند. مثل همیشه با وعده و وعید نیمروی خوشمزهی بوفهی ایستگاه یک مرا تا بالا میکشید. با یک دستش مرا میکشید و با یک دست یک کیسهی سفید را دنبال خودش میکشید. هر از گاهی که نفسم بالا میآمد غر میزدم که "مگه قرار نبود نیمرو بخوریم؟! پس چرا بساط صبحانه آوردی؟ "
پای کوه که از هایپر مارکت فندک میخرید چشمانم را برایش درشت کرده بودم که "مگه سیگار میکشی؟" خندیده بود و کیسه ی سفید را بالا گرفته بود و گفته بود برای بساط صبحانه آوردم.
اول صبح انقدری خون به مغزم نمیرسد که بخواهم به نقاط کور ماجرا پی ببرم و سوال پیچش کنم. سر تکان دادم و تمرکزم را گذاشتم روی شیب تند ایستگاه یک.
به هر ترتیبی بود مرا تا بوفهی آخر ایستگاه یک کشاند. یک میز و صندلی سنگی پیدا کرد و مرا نشاند گفت رو به منظره بنشین تا بساطم را پهن کنم. محو زیبایی منظره مه آلود که زیر نور سپیده میدرخشید نشسته بودم. خورشید با تنبلی میخواست از طرف مشرق بالا بکشد. سر و صدای پشت سرم که بالا گرفت برگشتم. چشمهایش در نور فشفشه میدرخشید. به پهنای صورت میخندید و تولدت مبارک میخواند. صدایش در کوه میپیچید. تعدادی از رهگذرها ایستادند و برایم دست زدند. کیک کوچک بنفش را روی میز گذاشته بود و حالا سعی داشت استوانهی کوچک پر از کاغذ رنگی را بترکاند. به تلاشش نگاه میکردم و قلب تاریک و خاموشم روشن میشد. نمیدانستم نام این حس را چه بگذارم؟ هنگامی که در مرز سی سالگی سردرگم و غمگین ایستادهای و زندگیات را بن بست کامل میبینی، لبخندهایت مدتهاست مصنوعی شده و دلت خالی از امید و انگیزه است اگر ناگهان و غیرمنتظره یک شعلهی بزرگ و پر قدرت وسط زندگیات بیفتد و گرمایش نه آهسته بلکه سریع و پرقدرت یخهای دلت را آب کند چه نامی برای احساس آن لحظهات میتوانی انتخاب کنی؟ راستش نامش برایم مهم نیست. وقتی عطر و طعمش تا ابد با تک تک سلولهای بدنم عجین شده و هر لحظه گرمایش لبخندی میشود روی لبم، چه کسی اهمیت میدهد که نامش چیست؟!
مادری هر هفته پنجشنبه شب می گوید " چی توی اون کوه هست که تو اگر سنگ از آسمون بیاد بازم صبح جمعه بلند میشی میری اونجا؟ " نمیداند تو آنجا هستی. با آن لبخند مهربان و دستهای گرم و قلب نزدیکت. کسی که میان تمام تاریکیهای این روزها مثل امتداد یک پرتو طولانی درخشید و تمام محاسبات غم انگیزم را نقش بر آب کرد. خودت نمیدانی چه رنگی به این روزهایم زدهای و شاید هرگز ندانی. این خوشبختی حتی اگر کوتاه باشد برای گذر از این روزهای ابری دلتنگ کافی است.
از ارباب بی کفن ممنونم که در کنار قبهی طلاییاش قلبهای ما را به هم نزدیک کرد تا یک تنه جای تمام آدمهای بی ارزشی که رفتند را بگیری.
به گمانم سی سالگی انقدرها که فکر میکردم هم بد شروع نشده باشد. حداقل سنگ ریزههای مسیر توچال که اینطوری میگویند.
به هر حال شاید تولدم مبارک باشد. نمیدانم ❤️🔥