پنجشنبه ۲۷ خرداد ۰۰
فتح خدا رو با حال خراب بردیم بیمارستان
بستری شد
سرپرستار گفت بخش مردان باید همراه مرد باشه؛ پسر نداره؟
رومون نشد بگیم سه تا پسر گردن کلفت داره که هیچ کدوم به هیچجاشون نیست.
پدری گفت من دامادشم پسرشم خودم میمونم؛
داشتیم کاراشو میکردیم که پدری همراه بمونه، توی محوطه بیمارستان خورد زمین یه طرف بدنش پر از کبودی شد. با هرچی بدبختی بود پدری رو بلند کردیم، پرستاره میگه این بنده خدا خودش پرستاری لازم داره. نمیتونه کارای بیمارو بکنه! پدری نتونست بمونه.
دیدن همراه نداره راضی شدن مادری همراه بمونه.
رفتیم بالا دیدیم همه همراه مردا زنن...
به پرستاره میگم مگه نگفتید زنا نمیتونن همراه بشن؟
یه نگاه معنی داری کرد و گفت:
اینام مثل بابابزرگ تو پسر دارن، اما تنها کسی که دارن دخترشونه 🥺