آب دوغ خیار

این سریال پرستاران ایرانیه همش شِر و وره ...یعنی شر و وراااااا

کجا پسرای جامعه ی ما این طوری پای یه دختر ایستادگی میکنن؟؟؟!!!

اصلا عمرا زیر بار زن گرفتن برن...حالا در فرض اینکه در چهل و نه سالگی به زور اردنگی برن دنبال تشکیل خانواده یه منّتی هم سر دختره می ذارن که من لططططف کردم اومدم بگیرمت فعلا بیا دستمو ببوس واسه شروع تا ببینیم چی میشه...بعد اگه بگی بذار فکرامو بکنم میگن خداحافظ شماااااا...بعد دوبار یه جا برن خواستگاری یا سماجت کنن؟ عمرررااااا...

دختره مریض باشه پسره بفهمه بازم بگه شما رو می خوام؟! یا خانواده ش موافقت کنن با این ازدواج کنه!؟

اینکه یه مادر بذاره پسرش بره یه زن بیوه با یه بچه رو بگیره که دیگه تو کتب اساطیری هم نیومده چه برسه به واقعیت :| 

فکر کنم کارگردان این سریال بنده خدا یکم تو توهم زندگی می کنه :) یا از یه کره ی خاکی دیگه اومده که مردمش خعلی باحالن یا شبا شام زیاد می خوره...


دیدی گفت؟! :|

دردناک ترین نقطه اونجا نیست که از یه کسی که فکر می کردی رفیقه حرفای سنگین و بی رحمانه بشنوی...

اونجاییه که مادری برگرده با یه لحن سرزنشگر و نگاه سنگین بگه:

دیدی گفتمممم؟!

:/


ع...ع...ع...عطچووووووو

اگه دنبال یه موجود مسخره ی حساسیتی می گردید که حتی وسط زمستون هم حساسیتی میشه و مدام یه دستمال دستشه و فس فس می کنه و هی زیر گوشتون عطسه ریز می زنه و چشماش دو خط ممتد میشه و نفس تنگی میگیره و هی از این حالتش نق می زنه،یه نوک پا بیاید خونه ی ما... قول می دم سر یک ساعت از دستش خسته بشید و از پنجره پرتش کنید بیرون... مخصوصا وقتی دوبار زیر گوشتون دماغشو بالا کشید یا محکم توی دستمال فیییین کرد :|


-این چه زندگیه عاخه؟(عطسه می کند)


هی تو...

به خاطرِ کندنِ گل سرخ،

ارّه آورده‌اید؟

چرا ارّه؟

فقط به گل سرخ بگویید:

                                  

"تو ،  هِی تو ! "


خودش می‌اُفتد و می‌میرد!


بیژن نجدی




خر شدن یا نشدن...مساله این است

امشب اولین سالگرد عقد خواهری کوچیکه ست...زنگ زد همه رو شام دعوتید خونه ش ... در کل اولین بار بود که رسما دعوت شدیم به خونه ش و درواقع پامون گشاییده شد :)

زنگ زد بهم که سه رررررررک!!! آاااجییییییی... (با لحن خواهر خر کن بخونید) تو که کیک می پزی هزار هزار یه دونه هم برای ما بذار… 

من :|

مثل همیشه به علت فعال بودن شدید قوه ی خریت علی رغم مشغله ی زیااااد قبول کردم و این بود که بعد از یه  روز سخخخت تا ساعت یک شب داشتم کیک خامه ای چند طبقه می درستیدم واسه دو نو گل شکفته:)

از من می شنوید سعی کنید دیر خر بشید چون تبعات داره :/


بنشین...

بنشین! مَرو!

که در دلِ شب، در پناه ماه...

خوش تر ز حرفِ

عشق و 

سکوت و

نگاه نیست...


فریدون مشیری


حول حالنا إلی أحسن الحال حتی وسط سال

یک نفر بهم گفت دو رو ... یعنی کسی که چیزی که نشون میده نیست...در واقع مترادف همون منافق خودمون...

یک نفر که همه ی وجودمو براش سرمایه گذاری کرده بودم و همه ی خودمو بهش نشون دادم... اونم زمانی که تمام دنیامو بسیج کرده بودم تا سورپرایزترین تولد دنیا رو براش بگیرم...خستگی تمام برنامه ریزیا موند به تنم واقعا:/

راست می گفت طفلکی...یه رویی از من دیده بود که به هیچ غریبه ای نشون نداده بودم و خب بعضی آدما ظرفیت کافی ندارن که لایه های پنهانتو براشون رو کنی... سوء تعبیر میشه براشون... توان درک لایه ی خصوصی تر زندگی تو رو ندارن...فکر میکنن دورویی. چاره اینه که هولشون بدی تو لایه ی غریبه ها و مثل اونا باهاشون رفتار کنی تا بفهمن در اصل تو کی هستی. به خاطر همین باید با یه مداد قرمز بزرگ محکم خطشون بزنی از زندگیت...

همین کارو کردم ... الان احساس بهتری دارم. خدا رو شکر...

ببخشید آدرس رو بی هوا تغییر دادم، از عوارض همون خط خطی یهویی و عجله ایه... گرچه فکر کنم پسوند جدید قشنگترم باشه ...

هستم هنوز...باشید لطفا ؛ )


جنایات و مکافات

از زمره ی مکافات های خاله بودن اینه که یه شئ گرد تپل نمک دار بیارن بذارن جلوت بعد بگن دست نزن ، گاز نگیر ، ماچ بادکشی ممنوع...

خب این چه زندگیه؟؟!! 

بعد اوج ماجرا اینجاست که اون شئ گرد و تپل که تازه چهار دست و پا یاد گرفته کشون کشون خودشو می رسونه بهت و شروع می کنه از سر و کولت بالا می ره تند تند توی صورتت عطسه می کنه و در حین آویزون شدن ازت صورتشو میکشه به بلوزت و در واقع آب دماغ راه افتادشو با تو پاک می کنه و تا وقتی مطمعن نشه ویروسشو کامل بهت منتقل کرده نمی ره سراغ اون یکی خاله ...

این میشه که هم لپ نی نی گاز نگرفتی هم یه ویروس تپل مپل نوش جان کردی و سرما می خوری سرما خوردنی :)))


بانوی چادرقد به سری که بوی خاطره می داد

 با مادری و خواهری رفته بودیم محله ی قدیمی آباء و اجدادی پدری که ما هم چند سالی اونجا ساکن بودیم  ...
یکی از قدیمی ترین همسایه هامون مارو دید و شناخت خعلیییی پیر شده بود اما هنوزم شکل قدیماش بود با همون چادر گل گلی سرمه ای و پیراهن حریر مشکی و بوی عطر مشهدیش... دوست مسجدی مامانم بود ؛ اون موقعها چون خونه مون روبه روی مسجد بود سر و ته مونو می زدی تو مسجد بودیم...همین خانم هم به من قرائت قرآن یاد داد زمانی که هنوز خوندن و نوشتن بلد نبودم و یادمه خعلی منو دوست داشت. اصلا انتظار نداشتم مارو بشناسه اونم بعد از هجده ساااااال!!! اما مادری رو که دید همچیییین ذوق کرد که نگو! پرید بغلش کرد و ماچ مالیش کرد و حسابی قربون صدقه ش رفت بعدم یه نگاه به سرتاپای من انداخت و با حیرت و دهن باز مادری رو نگاه کرد و گفت : ااااااااااا...این همون سه رک کوچولوی منه؟ همون دختر کوچولویی که یه بار دیر به نماز جماعت رسید انقدر گریه کرد تا آقا پیش نماز دلش کباب شد دوباره نماز خوند؟نگاش کن خدا ! همش نیم متر قد داشتیااااا چه قدر بزرگ شدییییی!!!
گذاشتم حسابی بین بازوهاش فشاااارم بده و با ماچای آب دارش خیس خالیم کنه و در حالی که نیشم تا ته باز بود با خودم فکر میکردم دنیا با این همه بند و بساط چقدر کوچیکه و دل بعضی آدما با اینکه یه تیکه گوشته چقدرررر بزرگ! تو این زمونه ای که تغییر به سرعت نور مد شده چقدر عحیبه که بعضی آدما انقدر اصیل و خوب باقی موندن!!!

مکافات خواهر مادری

 مادری هر سال لواشک پزون راه مینداخت بیا و ببین. اما امسال درگیر خوجل سازی خونه شد و نه وقت شد لواشک بپزه نه دلش اومد بعد از تر و تمییز کردن در و دیوارا و عوض کردن اثاثیه مراسم کثیف کاری صاف کردن آلو و پهن کردن دیس و ... راه بندازه. این شد که ما بیخیال لواشک خونگی شدیم.
ما بیخیال شدیم ولی خواهری بزرگه دلش طاقت نیاورد و با یه لحن لجبازانه و طلبکارانه گفت بار چی چی لواشک خونگی نپزیییییم؟عصلن خودم می پزم ...:)
این شد که شوهر نگون بختشو هلک و تلک فرستاد آلو شکسته بخره.اونم نامردی نکرد سی کیلو آلو خرید برداشت بار کرد آورد ریخت سر خواهری... خواهری هم با دوتا بچه کوچیک و هزارتا گرفتاری گرفتار شد و زمین گیر... حالا منو مادری دلمون نیومد دست تنها بذاریمش که! عنر عنر بلند شدیم رفتیم پنجاه کیلو آلو بار گذاشتیم پختیم بعدم صاف کردیم و دست و بالمونو با هسته آلوها بریدیم و مواد رو به مرحله ی پهن کردن رسوندیم ؛ در همین حین خواهری صاف صاف برگشته تو تخم چشم ما نگاه می کنه میگه من که جا ندارم اینا رو پهن کنم!!! بچه ها خرابش میکنن...میگم شما که فرش تونو هنوز پهن نکردین مبلا هم که دو سه روز دیگه می رسه بیا ببر بالا پهنش کن مامان :)
قیافه ی من و مامان:/
هیچی دیگه، دیگ دیگ آلو صاف کرده آوردیم بالا و سفره مهمونی مامانو پهن کردیم چرب کردیم و آلوها رو ریختیم روش و از شیش جهت مختلف پنکه گذاشتیم بالا سرش بلکه م که تا رسیدن اسباب اثاثیه خشک بشه شرش کنده بشه...
عاخرش مادری وایساده بالای سر دریای نارنجی که وسط حال پهن شده و می گه خوب شد نیت کردیم لواشک نپزیمااااا...
منم دست به کمر وایسادم کنارش و متفکرانه به لواشکا زل زدم و میگم عاره عقلی کردیم واقعا و گرنه کلی گرفتاری داشتیم...
خواهری با یه نیش باز ما رو نگاه میکنه و بدجنسانه می خنده:)))

خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan