پلی لیست های شبانه ۳

تو مبتلا به درمانی

و من دچار بیماری

درون ما تفاوت هاست...


یَخما

خب توی این هوا که خر تب می کنه سگ سینه پهلو، ما که عند گرمایی بودنیم شونصد لایه ی پشمی دور خودمون پیچیدیم روشم ایزوگام کشیدیم بازم سردمون می شه ! تو چه جوری ساپورت نازک می پوشی با یه تی شرت نخی تازه دکمه های بارونی پرپرکی مبارکم باز می ذاری؟ 

بخاری را بغل کرده جیییییغ می زند...


پ.ن:ولی جدا از شوخی حاضرم همه ی سال فصل سرما باشه هی قندیل ببندیم هی یخ بزنیم هی بلرزیم ولی یه روز تابستون لعنتی مسخره با اون گرمای بی نمکش نباشه ... والا 


بیمار خنده های توام...بیشتر بخند

دوباره بخند...

شاید دنیای من در انحنای لبخندهای پاک تو گم شد 

اگرچه که فقط یک رویای بی تعبیری

ولی باز هم بخند...

بگذار در موج شال سبز روی شانه هایت گم شوم...

و یادم برود که چیزی به نام عشق در حقیقت عریان دنیا وجود ندارد...

بخند...

وقتی که می خندی به آسمان ایمان می آورم

حتی اگر نیت کرده باشم نمازهایم را بعد از تزویر آدمها قضا کنم...

بیا و با نام مادرت زهرا معجزه کن شاید دوباره مسلمان شدم...


صرف صیغه ی دهنت سرویس

من زندگی مشترک رو تجربه نکردم اما انقدر مرجع درد و دل و مشورت زندگی مشترک خواهری و دوستام بودم که حسابی در جریان ریز جزئیات مسایل و مشکلاتی که ممکنه برای هر زندگی پیش بیاد هستم و به قول خواهری قلق زندگی دستم اومده چون هم حرص حرف مادرشوهر(نداشته!) رو خوردم هم از رفتار خواهرشوهر(نداشته) دق کردم هم توی رقابت با جاری(نداشته) کلی انرژی گذاشتم هم از بی منطقی و بد اخلاقی و بی وفایی شوهر (نداشته) دلتنگ شدم هم دلشوره ی قسط و وام و اجاره خونه و سایر مسایل مالی (نداشته) رو گرفتم هم از ترس به هم خوردن زندگی(نداشته) شب تا صبح نخوابیدم و...

به خاطر همین مثل بقیه ی هم سن و سالای مجردم از روی ابرای پف پفی به ازدواج و زندگی مشترک نگاه نمی کنم و وقتی اسم ازدواج میاد به جای ذوق زدگی و غرق تصورات گل گلی رمانتیک شدن واقعیت سختیاش میاد جلوی چشمم و سردرد میگیرم...

من تبعا مادر هم نشدم ...اما در جریان پروسه ی بزرگ کردن خواهرزاده هام بچه رو، هم خوابوندم هم غذا دادم هم حمام بردم هم با همین دستای خودم کارخرابی پاک کردم و شستم و پوشک عوض کردم هم به تاوان از پوشک گرفتنش سرتاپام جیشی شده هم برای تربیتش حرص خوردم و برنامه ریزی کردم هم شب تا صبح بیدار بودم و بی خواب وبد خواب شدم و از درس و کار و زندگی افتادم هم تو راهروهای بیمارستان بخش کودکان آواره بودم هم موقع واکسن زدن با بچه گریه کردم هم پابه پاش زمین خوردم و گریه کردم هم باهاش کودک شدم و بازی کردم و اسبش شدم و...

خلاصه به قول مادری من دقیقا مصداق بارز آش نخورده و دهن سوخته م...:/


پ.ن:آنچه خواندید بخش هایی از غرغرهای یک عدد خاله در حال جمع و جور کردن لاشه ی جزوه های خط خطی از زیر دست و پای خواهرزاده هایش عست... همان طور که مشاهده می کنید خعلی هم عصبانی عست :|


بگو سییییب

یکی از خوشگلیای دنیا می تونه این باشه که توی اوج بدبختیا و هوار شدگی سختیای زندگی روی سرت توانایی خوشحال شدن و بلند خندیدنو داشته باشی،حتی با چیزای خیلی کوچیک و به ظاهر بی اهمیت و شاید حتی به نظر بعضیا مسخره!!!

فصل دوم سریال مورد علاقه م شروع شد...لیسانسه های دووووو...

وارد فاز شبهای با حبیب ۲ می شویم با لبخندی از بناگوش دررفته :)

زندگی هنوز خوشگلیاشو داره ؛ )


پ.ن:همممم...فتح خدا و بانو باز هم در یک فقره دعوای زن و شوهری با هم قهر کردن! به نظرتون برای آشتی دادن شون کیک بپزم یا پیراشکی فلفلی درست کنم؟ :)

خب عاخه پدربزرگ من...مادر بزرگ جان...شونصد سال تونه زشته به خدا ...مثلا شما الگوی رمانتیک من تشریف دارید :/ عی باباااا


آذر دخت...

با چاقوی دسته سفید گرد تا گرد سر انار رو جدا می کنی و قلبشو وسط ظرف بلوری می شکافی...یه نگاه به سرخی درونش میندازی و لبخند می زنی... 

با اینکه می دونم اما می پرسم باز کدوم خاطره پرید وسط ذهنت؟

با اینکه تکراریه اما میگی پدر بزرگت... 

می دونم کدوم پدر بزرگمو می گی...پدرِ پدرم...یا پدرشوهر خودت...

هزار بار برام تعریف کردی مخصوصا موقع انار خوردن...

تعریف کردی راجع به کسی که اصلا ندیدمش اینکه چه عادتای عجیب و دل نشینی داشته...تکراریه اما این بارم تعریف میکنی:

توی میوه ها براش انار یه چیز دیگه بود اصلا انگار به اندازه یه آدم براش احترام قائل بود...می گفت میوه ی بهشتیه، پاییز که می شد از شوق رسیدن انارای باغ شون دل دل می کرد...مارو دعوا می کرد که سرسری انار می خوردیم میگفت باید به این برکت بهشتی احترام گذاشت... همیشه انار که می خریدیم یا از فسا برامون می فرستادن، اول از همه می رفت سر جعبه و چند تا دونه شو برای خودش جدا می کرد و کنار میگذاشت...بعد سر فرصت یه پارچه ی چلوار سفید پهن می کرد روی زمین یه پارچه ی چلوار سفیدم پهن می کرد روی زانوهاش یه ظرف بلوری هم می گذاشت جلوش و یه دونه انار می گرفت دستش و با طمانینه دونه دونه یاقوتاشو توی ظرف می چید و با هر دونه ش یه ذکر میگفت... آخرشم نمک و گلپر می زد و می خورد...محال بود به کسی تعارف کنه...تا یه دونه انار بخوره یک ساعت و نیم طول می کشید...جالبه که یه لکه ی قرمزم به پارچه ها نمی افتاد،همیشه بهش میگفتم بابا شما که کثیف نمی کنید پارچه رو چرا پهن میکنید؟میگفت بابا حرف کثیف شدن نیست می ترسم یه دونه انار از دستم سر بخوره بیفته توی سرخی گلای قالی گم بشه شاید اونی که افتاد همون دونه ی بهشتی باشه اون وقت کل اناری که خوردم انگار نخوردم...

وقتی فهمید تو رو باردارم نشست حساب کرد دید توی پاییز دنیا میای کلیییی ذوق کرد و گفت خدا امسال همراه انارا از بهشت برامون هدیه می فرسته...ولی خب نموند تا رسیدنت رو ببینه...

به انار توی دستت نگاه می کنی و آخرین یاقوتشو با طمانینه توی ظرف می ذاری، چلوار سفید که یه لکه هم نداره رو از روی زانوهات جمع می کنی و می ری که نمک و گلپر بیاری...

منم غرق سرخی دونه های انار میشم که از بچگی شیفته شون بودم...با خودم می گم آدما می رن اما عادتای بهشتی شون برای دنیا به ارث می مونه...


خعلی خوشگل بودیم باد کردیم خوشگلتر بشیم ...

مادری سرشو کج می کنه، چشماشو باریک میکنه و زل می زنه به ورم صورتم و میگه:

تو چرا کبود نیستی پس؟

پدری از پشت روزنامه میگه:چرا کبوده، منتها بچه م یکم سیاه سوخته ست کبودیاش معلوم نیست به جای بنفش سبز و زرد شده :)))

خواهری همین طوری که چهارزانو لم داده رو مبل و چایی شو هورت می کشه میگه :شبیه بچه هایی که سندرم دان دارن شدی بین چشمات یه متر فاصله افتاده...

غرق دریای محبت شونم به خدا :/ 

۱ ۲
خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan