باید که از این دردها مرد شاید ...

 خسته و کوفته فرمون رو می چرخوند 
همزمان سعی می کرد تعادل دختر کوچولویی که توی بغلش خواب بود رو حفظ کنه...
بچه خوووووااااب بود از هفت دولت آزاد
اما اون چشماشو به روبه رو دوخته بود و غرق همون هفت دولتی بود که بچه ازش آزاد بود...
کیف صورتی گل گلی بچه از کنار صندلی آویزون بود و با هر ترمزی تاب تاب می خورد ،درست مثل قاب وان یکادی که به آینه آویزون بود.
اتوبوس شلوغ بود اما برخلاف همیشه توی قسمت زنونه صدا از هیچ کسی درنمی اومد همه حواسشون به صندلی راننده بود.
چند نفری چندتا نگاه معنی دار پر از غم و سوال ردو بدل کردن...یه پیرزن طاقتش تموم شد و یواشی به بغل دستیش گفت:بمیرم، مادرش کجاست؟
گویا یه عابر پرید وسط خط ویژه، راننده محکم زد روی ترمز...
همه به هم ریختن اما هیچ کس غر نزد ، در عوض با نگرانی به دستای راننده نگاه کردن 
دخترک هنوز غرق دنیای رویا بود و دستای کوچیکش دور بازوی راننده گره خورده بود ...خیال همه راحت شد، بیخیال راننده و عابری که بود یا نبود و احتمال تصادف و لگد شدن پای بغل دستیا...

ایستگاه آیت...
پیاده شدم...
هیکل گنده و قرمز اتوبوس تکون خورد و با تنبلی از ایستگاه خارج شد...
تا چند دقیقه مات و مبهوت وسط اتاقک شیشه ای ایستگاه ایستادم و به جای خالی اتوبوس نگاه کردم...
باید که همون جا می نشستم روی زمین و زار زار گریه می کردم
نتونستم ، چون مامور زردپوش ایستگاه زل زده بود بهم...
عوضش تا خونه قدم زدم و هی بغض کردم... هی بغض کردم...هی...

بی بهانه

چشم که باز کنی 
پرده را که کنار بزنی 
به آفتاب که لبخند بزنی
بر سر گلهای گلدان لب ایوان که دست نوازش بکشی
یک استکان کمر باریک چای هل دار که برایم بریزی 
و روبه رویم بنشینی 
و چشمان قهوه ایت را به من بدوزی
آرام خواهم گرفت
و آن وقت سفره ی غم هایم را برایت پهن می کنم
و یک سبد درد و دل می آورم که با لبخندهای آرامبخش خودت آنها را بشویی و لقمه لقمه دلداری در دهانم بگذاری
و برایت جرعه جرعه اشک می ریزم تا دلت برایم بگیرد و هوای چشمانت ابری شود 
و بعد دستت را میگیرم و با هم به سفری دور می رویم
جایی که از همه ی همه ی همه ی دنیا و بالا و پایین هایش دور شویم و چشمهایمان را ببندیم و از ته دل بی بهانه بخندیم...


مادری همونی که دست به طلا میزنه خاکستر میشه

چند شبه مادری نشسته پای تلویزیون قرعه کشی چندین دستگاه اتومبیل از جشنواره ی فلان فروشگاه رو نگاه می کنه، هی برای اینایی که برنده شدن ذوق می کنه...

امشب برگشته به پدری که سرش توی روزنامه ست می گه بیا فردا بریم از این فروشگاهه خرید کنیم بلکه اسممون تو قرعه کشی دربیاد و دیگه مجبور نشیم بریم لیزینگی این ماشینه رو عوض کنیم...

درجا مجری برنامه ی قرعه کشی اعلام کرد:خانمها آقایان امشب عاخرین شب قرعه کشی بود و عاخرین برنده ی خوش شانس ما عاخرین خودروی ارزشمند رو برد... تا جشنواره ای دیگر خدا یار و نگهدار شما...

:|


محتضریجات

تزریقاتچی درمانگاه دیگه رفیق شیش من شده

تا می بینتم سلام و علیک گرمی می کنه و نیششو تا ته باز می کنه

منم به شوخی می گم همون همیشگی لطفا :) 

و سرم و مخلفاتشو می ذارم روی میز جلوش...

واین یعنی در هر حالی میشه شلنگ تخته انداخت و خندید حتی در حال رو به موت...البته بستگی داره چقدر در برابر بلاهایی که سرتون میاد پررو باشید :/


خواب عزیز کجایی؟

خسته اونی نیست که دلش می خواد بخوابه

خسته اونیه که از شدت نابودی نمی تونه بخوابه


۱ ۲ ۳
خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan