برفیجات

ینی خعللللی خودمو نگه داشتم جوگیریات برفی مو نریختم تو وبلاگ...خعلیاااااا...

از یه مرتاض بیشتر ریاضت کشیدما :)

باید به خاطرش یه جایزه ی حسابی به خودم بدم :))


عشق خانوادگی

خواهری رفته چهار میلیون داده گوشی آیفون خریده 

پدری بهش میگه منو بیشتر دوست داری یا گوشیتو؟

با یه ژست غمگینی میگه چرا منو توی دوراهی و منگنه قرار می دی؟(گوشی شو محکم بغل می کنه)

-__-


پیله

احساس می کنم محیط اطرافم با ذرات وجودم پیوند خورده

حتی ریزترین اجزاء مرتبط با زندگی مادی مو دوست دارم...

گلای بنفش ریز و شاخه های سبز ظریف پرده ی اتاقمو دوست دارم

حتی گلای رز صورتی کاغذ دیواری مو هم دوست دارم

تابلوی منبت کاری روی دیوار و عکس شاسی فارغ التحصیلی کارشناسی مو(که یه روز  مادری بی مقدمه و با ذوق آورد نصب کرد) رو هم دوست دارم...

گلیم دست باف پشمی کف اتاقو دوست دارم (با اینکه هر دفعه خواهری می بینتش دعوام می کنه که این چیه مگه تو درویشی اینو انداختی توی اتاقت و پا درد می گیری و از این حرفا)

کتابخونه ی در حال انفجار و آشفته مو دوست دارم...

شلختگی و به هم ریختگی محض اتاق رو که از حد طبیعی گذشته و باعث میشه شبا برای خوابیدن روی تخت یه اسباب کشی اساسی انجام بدم دوست دارم...

در واقع پیله ی تنهایی که اطراف خودم تنیدم رو دوست دارم... آرامشی که درونم سکون و سکوت ایجاد کرده رو دوست دارم...

و از اینکه خانواده م به این خلوت احترام می گذارن از خدا متشکرم... 

قصد ندارم حالا حالاها این پیله ی تنهایی رو پاره کنم...

قصد ندارم حالا حالاها کسی رو به حریم خصوصی خیلی نزدیکم راه بدم...

قصد ندارم حالا حالاها کسی رو دوست داشته باشم...(چه مذکر چه مونث)

قصد ندارم حالا حالاها به کسی اعتماد کنم یا به آدما خوش بین باشم...

قصد ندارم حالا حالاها... شایدم تا ابد...

اینا رو یکدفعه بعد از یه اتفاق و یه واکنش عجیب از خودم توی چند روز گذشته فهمیدم...اما گویا مدتهاست ضمیر ناخودآگاهم داره بهشون فکر می کنه و خودم خبر ندارم...



زمزمه ها


از

باد

مرا

بوی تو

آمد امروز...


شکرانه ی آن به باد دادم دل را....


#مولانا


پ.ن:خوبم...ممنون از خوبیاتون



برگها زمانی از روی شاخه می افتند که فکر می کنند طلا شده اند

دقیقا زمانی بزرگترین اتفاقات و امتحانای زندگیت رخ می دن که تصور می کردی به آخر سراشیبی سختیا رسیدی... یک دفعه طوری می افتی توی یه دست انداز ناجور که تمام سلولای بدنت در آستانه ی منهدم شدن قرار بگیرن ...

سه روز گذشته یکی از سخت ترین روزای زندگی مو سپری کردم... 

روزای سختی که توی چند سال اخیر عمرم نظیر نداشتن :(

سه روزی که به اندازه ی سه سال گذشت...

تنهای تنها گذشت...

نمی دونم چرا اینجا می نویسم...شاید چون اگر بیشتر از این ازش حرف نزنم و بریزم توی خودم واقعا دیوونه بشم... :(

پ.ن:دوستی و محبت و مهربونی و خوبی همه تون برام ثابت شده ست ولی لطفا بیشتر از چیزی که نوشتم نپرسید ...چون توضیح دادنش برام عذاب آوره 

ممنون 

۱ ۲
خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan