چال لپ داری؟ خدا ازت نگذره

دیدید یه وقتایی سوزن آدم روی یه چیزایی گیر میکنه؟

الان یه مدته که سوزنم روی چال لپ گیر کرده...یعنی از اولشم دوست داشتمااااا اما الان چند وقته حساااابی درگیر این مقوله شدم،

بعله چال لپ :/ 

به حدی به این پدیده عشق می ورزم به حدی برام جالب و دوست داشتنیه به حدی علاقه مندش شدم که حس میکنم داره به یه علاقه ی غیر عادی تبدیل میشه!!! 

طوری که گاهی اگر تو خیابون یه رهگذر با چال لپ از کنارم رد بشه ممکنه بپرم انگشتمو فرو کنم تو لپش و با ذوووق بگم وووووووی چالشو ببییییین :| یا مثلا به طور غیر عادی زل بزنم به لپش طوری که بنده خدا وحشت کنه (دقیقا مثل آدم خواری که به طعمش نگاه می کنه)

چند روز پیش سر کلاس اجرای احکام استادمون که اتفاقا خعلیم با جذبه ست و همه ازش حساب می برن و سی سال سابقه ی قضایی داره نشسته بودم و اصلا حواسم نبود نیشمو تا ته باز کردم و غررررق چال لپ استاد شدم ... دوستم میگه چته استادو خوردی که! سنگین باش داره نگاهمون می کنه!

 با ذوق بهش میگم ببین چه پدیده ی جذابیه؟ توی شصت سالگی هم می تونه یه عاااالمه آدمو جذاب کنه...

میگه چی؟ 

میگم چال لپ دیگه ^__^ 

یه نگاه عاقل اندر سفیهی می کنه و می ره سراغ جزوه ش ...

الانم دارم تو آینه به لپای خودم نگاه می کنم و به این فکر میکنم این همه لپ بدون چال لطفی نداره واقعا... یعنی ممکنه یهو خل بشم برم عمل زیبایی چال اندازی انجام بدم؟ :/


انصاف نیست :/

این انصاف نیست که بالاشهر واسه مرفهین بی درد برف پنبه ای بیاد و یک متر بشینه بعد سهم ما فقط ته مونده های جا مونده میون باد باشه که نرسیده به زمین بخار بشه...این انصاف نیست که دلم لک زده باشه واسه یه برف بازی حسابی وحداقل یه نفرم تو خونه نباشه که پایه باشه بریم ارتفاعات اطراف شهر روی برفا تیوپ سواری کنیم و با گلوله برفی بزنیم خودمونو شتک کنیم رو زمین عاخرشم با دست و پای ورم کرده و سرما زده برگردیم خونه کنار بخاری یخامونو آب کنیم...

این انصاف نیست این همه هوای دلچسب و دو نفره رو تنهایی گز کنم و به جای یکریز وراجی کردن برای تو یه هنسفری بچپونم تو گوشم و به فکر جای خالیت ریز ریز گریه کنم...

این انصاف نیست ... واقعا انصاف نیست


دل نوشت


کاروان آمد و دلخواه به همراهش نیست


با دل این قصه نگویم که به دلخواهش نیست


کاروان آمد و از یوسف من نیست خبر


این چه راهیست که بیرون شدن از چاهش نیست


       _ شهریار



حضرت شانس

نشستم پشت پنجره و هوای نم زده ی اول زمستونو با چشمام مزه مزه می کنم...

یه کبوتر بال بال می زنه و روی میله ی پشت پنجره جا خوش می کنه...یه بااادی زیر پر و بالش می اندازه ،سرشو کج می کنه زل می زنه به چشمام...منم جوگیییییییر ذوق زده نیشمو براش باز می کنم.

سرشو به جهت مخالف کج می کنه و یه نگاه دیگه به انسان خل و چلی که پشت پنجره نشسته براش ذوق کرده می اندازه و روشو بر میگردونه پشتشو میکنه به پنجره و من ... یه حرکت به دم و تالاااااپ یک عدد فضله ی درست و حسابی رها میکنه روی طاقچه ی پنجره و بدون هیچ نگاه دوباره ای پر می زنه می ره ...

منم پشت پنجره از خنده پخش زمین می شم و به خوش شانسی خودم ایمان میارم ... :)))


فسیلیه

روزایی می رسه که ما به نوه نتیجه هامون بگیم :
یه روزاییم بود که ما با گذاشتن عکس پروفایل عاشقی می کردیم ^__^
نوه هامونم برگردن بگن :
چه خز و خیل-__-

عاشقانه

_چرا همه ی سااااال فصل نرگس نیست؟ به عبارتی چرا فقط تو آغوش زمستون نرگس سبز میشه؟

 

نرگس هایش را با تمام وجووووووود بو می کند و مست می شود *__*


سرریز

مادری میگه پاشو یه زنگ بهش بزن...

میگم اگر شما امر کنی چشم ولی لطفا امر نکن که به کار محال مجبور نشم...

دلخور میشه می گه تو که در برابر همه انقدر خودتو زیر پا می ذاری و گذشت می کنی! چرا این طوری سخت برخورد میکنی در این مورد؟

میگم :بعضی آدمام هستن که دیر خسته می شن...دیر می برن... دیر ناامید می شن...بالاتر از حد نرمال وفادارن... اما امان از وقتی لیوان ظرفیت سرتق بودن شون سرریز بشه، دیگه قید همه چیزو می زنن... طوری که انگار اصلا هیچ وقت قیدی نبوده که بعدا زده شده باشه. هیچ وقت اون آدم، اون موضوع ، اون شئ براشون موجودیت نداشته...مثل فراموشی بی بازگرد...

هیچی نمیگه، فقط با تعجب نگاهم میکنه... 



کارت تمومه داداچ...

در برخی از برهه های زندگی که خدا زوم می کنه روی شما وعلناً سپاه ابابیل می فرسته برای نزول بلای آسمانی بر زندگیتان اگر سرتق و مقاوم باشید کلک تون کنده ست چون بلایای مورد نظر با یه خط سیر صعودی سرسام آوری ردیف می شن و اگر قطره ی آب بشییید فرو برید تو هسته ی زمین با یه سیستم هوشمند نشانه گیری پیدایتان کرده و بر سرتان خراب می شوند ...مثلا اگر این هفته خدا با آر پی جی شما رو مورد هدف قرار داد و شما نترکیدید یقین داشته باشید برنامه ش واسه هفته بعد اینه که با دو شلیک پی در پی از تانک جنگی mbt  بزنه خاک اره تون کنه ...اگر به اونم جواب ندادید احتمالا هفته ی بعدش شما رو می بنده به بدنه ی خارجی آخرین نسل از موشک های جنگی دوربرد تا در افق محو بشید ^__^

البته تجربه ثابت کرده که عدم مقاومت خیلی هم از مقاومت کارسازتر نیست، چون ظاهرا طبق تجربیات دوستان نتیجه ش از نتیجه ی مذاکرات هسته ای و برجام هم افتضاح تر می باشد! بنابراین عملا هیچ شکری نمی توان خورد و فقط باید پاهای مبارک را رو به قبله دراز نموده و با یک لبخند ملیح منتظر حضرت عزرائیل عزیز ماند ’___’ 


مرور

این پست

http://shakh-ravan.blogsky.com/1394/01/29/post-200/%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D8%AF-%D8%A7%D8%AC%D8%A7%D8%B2%D9%87-%D9%85%D9%86-%D8%A8%D8%AE%D9%88%D9%86%D9%85%D8%9F


و این پست 


http://shakh-ravan.blogsky.com/1394/02/09/post-207/%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D8%AF-%D8%A7%D8%AC%D8%A7%D8%B2%D9%87-%D9%85%D9%86-%D8%A8%D8%AE%D9%88%D9%86%D9%85%DB%B2


از وبلاگ قبلی ام مثل شیشه خرده درون خاطراتم درخشیدند و به من یادآوری کردند زندگی چقدر بی رحمانه غیر قابل پیش بینی است… 


خاطراتی که به آسمان پرواز کردند...

یکی از دالتونا پیام داده سه رک علی محمد زاده رو یادته همکلاسی کارشناسی مون؟ 

میگم آره بابا مگه کسی بچه قشنگ ورودی شونو یادش می ره؟

میگه دیشب تصادف کرد فوت شد!

از شدت شوک چند لحظه احساس کردم قلبم ایستاد!!! یکدفعه حجم عظیمی از خاطرات دوران دانشجویی همراه با اندوه فراوان و بی سابقه ای به دلم هجوم آورد ... همین جوری اشک از چشمام مثل سیلاب ریخت! مثل بقیه ی همکلاسیای پسرم،تمام برخورد من با این آدم به صورت مستقیم شاید حتی شامل یکی دوتا سلام هم نشده بود اما مثل تمام همکلاسیای دیگه م به خوبی می شناختمش و خب توی خاطرات دسته جمعی و مشترکی که از همه ی همکلاسیام داشتم اونم حضور داشت و اتفاقا از اون پسرایی بود که علی رغم ظاهر فشن و بچه مایه دارانه ش بسیاااااار با مرام و دوست داشتنی بود حتی یادمه توی وبلاگ قبلیم از شیرین کاریاش دوتا پست گذاشته بودم که شاید برای دل خودم دوباره اینجا کپی شون کنم … بیشتر از اینا جوان مردنش قلبمو تیکه تیکه کرد... فکرشو بکن تا دیشبش خوب و سالم با دوستاش حرف زده سر فوتبال کرکری خونده و شیطنت کرده ولی فردا صبحش دیگه نفس نمی کشیده!!! چقدر مرگ نزدیکه!!! بیچاره خانواده ش…

دوستم یه عکس ازش برام فرستاد که از فیلم فارغ التحصیلی مون برداشته بود و متعلق به نمایش دادگاه مجازی بود که بچه های ورودی ما بازی کرده بودن و این بنده خدا نقش شاهد قتل رو بازی میکرد و یه عکس از سر مزارش برام فرستاد که عکسشو بزررررگ روی دسته گل گلایل زده بودن و زیرش نوشته بودن (حاج علی محمدزاده)عکسو که باز کردم احساس کردم آب جوش ریختن روی قلبم ... حسرت...اندوه...ترس...حیرت... کی می دونه یک ثانیه بعد زندگیش چه جوری نوشته شده؟ 

اینا رو می دونیم و بازم این طوری هیچی به هیچی زندگی می کنیم؟


پ.ن:اگر لطف کنید برای ایشون یه فاتحه بخونید ممنون می شم… 


۱ ۲ ۳
خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan