بانوی چادرقد به سری که بوی خاطره می داد

 با مادری و خواهری رفته بودیم محله ی قدیمی آباء و اجدادی پدری که ما هم چند سالی اونجا ساکن بودیم  ...
یکی از قدیمی ترین همسایه هامون مارو دید و شناخت خعلیییی پیر شده بود اما هنوزم شکل قدیماش بود با همون چادر گل گلی سرمه ای و پیراهن حریر مشکی و بوی عطر مشهدیش... دوست مسجدی مامانم بود ؛ اون موقعها چون خونه مون روبه روی مسجد بود سر و ته مونو می زدی تو مسجد بودیم...همین خانم هم به من قرائت قرآن یاد داد زمانی که هنوز خوندن و نوشتن بلد نبودم و یادمه خعلی منو دوست داشت. اصلا انتظار نداشتم مارو بشناسه اونم بعد از هجده ساااااال!!! اما مادری رو که دید همچیییین ذوق کرد که نگو! پرید بغلش کرد و ماچ مالیش کرد و حسابی قربون صدقه ش رفت بعدم یه نگاه به سرتاپای من انداخت و با حیرت و دهن باز مادری رو نگاه کرد و گفت : ااااااااااا...این همون سه رک کوچولوی منه؟ همون دختر کوچولویی که یه بار دیر به نماز جماعت رسید انقدر گریه کرد تا آقا پیش نماز دلش کباب شد دوباره نماز خوند؟نگاش کن خدا ! همش نیم متر قد داشتیااااا چه قدر بزرگ شدییییی!!!
گذاشتم حسابی بین بازوهاش فشاااارم بده و با ماچای آب دارش خیس خالیم کنه و در حالی که نیشم تا ته باز بود با خودم فکر میکردم دنیا با این همه بند و بساط چقدر کوچیکه و دل بعضی آدما با اینکه یه تیکه گوشته چقدرررر بزرگ! تو این زمونه ای که تغییر به سرعت نور مد شده چقدر عحیبه که بعضی آدما انقدر اصیل و خوب باقی موندن!!!

مکافات خواهر مادری

 مادری هر سال لواشک پزون راه مینداخت بیا و ببین. اما امسال درگیر خوجل سازی خونه شد و نه وقت شد لواشک بپزه نه دلش اومد بعد از تر و تمییز کردن در و دیوارا و عوض کردن اثاثیه مراسم کثیف کاری صاف کردن آلو و پهن کردن دیس و ... راه بندازه. این شد که ما بیخیال لواشک خونگی شدیم.
ما بیخیال شدیم ولی خواهری بزرگه دلش طاقت نیاورد و با یه لحن لجبازانه و طلبکارانه گفت بار چی چی لواشک خونگی نپزیییییم؟عصلن خودم می پزم ...:)
این شد که شوهر نگون بختشو هلک و تلک فرستاد آلو شکسته بخره.اونم نامردی نکرد سی کیلو آلو خرید برداشت بار کرد آورد ریخت سر خواهری... خواهری هم با دوتا بچه کوچیک و هزارتا گرفتاری گرفتار شد و زمین گیر... حالا منو مادری دلمون نیومد دست تنها بذاریمش که! عنر عنر بلند شدیم رفتیم پنجاه کیلو آلو بار گذاشتیم پختیم بعدم صاف کردیم و دست و بالمونو با هسته آلوها بریدیم و مواد رو به مرحله ی پهن کردن رسوندیم ؛ در همین حین خواهری صاف صاف برگشته تو تخم چشم ما نگاه می کنه میگه من که جا ندارم اینا رو پهن کنم!!! بچه ها خرابش میکنن...میگم شما که فرش تونو هنوز پهن نکردین مبلا هم که دو سه روز دیگه می رسه بیا ببر بالا پهنش کن مامان :)
قیافه ی من و مامان:/
هیچی دیگه، دیگ دیگ آلو صاف کرده آوردیم بالا و سفره مهمونی مامانو پهن کردیم چرب کردیم و آلوها رو ریختیم روش و از شیش جهت مختلف پنکه گذاشتیم بالا سرش بلکه م که تا رسیدن اسباب اثاثیه خشک بشه شرش کنده بشه...
عاخرش مادری وایساده بالای سر دریای نارنجی که وسط حال پهن شده و می گه خوب شد نیت کردیم لواشک نپزیمااااا...
منم دست به کمر وایسادم کنارش و متفکرانه به لواشکا زل زدم و میگم عاره عقلی کردیم واقعا و گرنه کلی گرفتاری داشتیم...
خواهری با یه نیش باز ما رو نگاه میکنه و بدجنسانه می خنده:)))


همین و بس

تو راه برگشت از کلاس دوره ی کارآموزی تو حال خودم بودم و با ریتم تند آهنگی که از هندزفری توی گوشم می ریخت تا خونه قدم می زدم و کل دنیا رو دایورت کرده بودم رو قبر پدر مرحوم جناب ترامپ بزرگوار که یهو وسط شلنگ تخته انداختن دیدمش...

یه پیرزن روی یکی از نیمکتای قرمز لب حوض بزرگ میدون نشسته بود و چونه شو تکیه داده بود به عصای چوبیش و با یه نگاه عمیقی زل زده بود به موجایی که روی حوض شالاپ شولوپ کنان کف تولید می کردن و از لبه ی سیمانی حوض بزرگ لمبر می زدن و روی زمین می ریختن...

با دیدنش سرجام خشک شدم ... چقدر شباهت!!! 

صورت گرد و سفیدش ... موهای فرفری پنبه ایش... دماغ کوفته ای و گردش ... قدو قواره ی کوتاهش... چشمای ریز و مشکیش... 

همه چیزش کپی برابر اصل بود...مو نمی زد با مادربزرگ خدا بیامرزم (مادربزرگ پدری)؛ خود خودش بود!!!

رفتم کنارش داشت زیر لب یه چیزی زمزمه می کرد...نمی دونم لالایی می خوند یا یه آهنگ قدیمی یا ذکر می گفت هر چی میگفت صدای نازک و زیرش طوری منقلبم کرد که یه لحظه گفتم الان که منو ببینه میگه:بلامیسر باباتو صدا می کنی؟ 

منو دید ولی اینو نگفت...چون در واقع اون مادربزرگ من که زیر چند متر خاک خوابیده نبود...

هرچند که در زمان حیاتش دل خوشی ازش نداشتیم و از مرگشم خیلی ناراحت نشدم و تنها غمی که از شنیدن خبر فوتش به دلم نشست کنسل شدن جشن تولدم بود که چند ماه براش تدارک دیده بودم :/  ولی به جرات می گم با دیدن این کپی زنده ش دلم از بیخ لرزید. احساس کردم دلم براش تنگ شده...حتی برای بدخلقیا و بد زبونیاش برای پونصدیای کهنه ای که عیدی می داد و حیات حوض دار خونه ی قدیمی و درخت شاتوتش که با ترس و لرز ازش توت می کندیم و می خوردیم... چقدر خاطره های دوری بود! فکر کردم چند سال از رفتنش گذشته؟ نهایت سه یا چهار سال...اما انگار چنین آدمی هیچ وقت روی این کره ی خاکی وجود نداشته! زنی که گرون ترین کرم و لوسیون ها رو برای پوستش می خرید و قیمتی ترین لباسها و جواهرات  و nتا خدمتکار و پادو داشت و مقام اول یه امپراتوری بزرگ و با شکوه رو سالها در انحصار خودش داشت الان دیگه توی هوای این جهان نفس نمی کشه و انگار نه انگار که نیست... به هیچ جای دنیا برنخورده،زندگی متوقف نشده و کسی به این فکر نمی کنه که اون ملکه ی تخت و تبارک در این لحظه که من دارم نفس می کشم یا قدم می زنم و یخ در بهشت هورت می کشم و بیخیال به ویترین مغازه ها زل زدم دیگه روی این کره ی خاکی نیست و توی این هوا نفس نمی کشه!گویا هیچ وقت چنین انسانی وجود خارجی نداشته!

یک لحظه رفتم به سالهااااا بعد روزهایی که خود من زیر چندین متر خاک خوابیده باشم و هیچ کدوم از نواده هام(اگه نسلی ازم مونده باشه) منو به خاطر نیارن یا نشناسن و از جریان حیات زمین خط خورده باشم... آدما باشن ، زندگی باشه ، فراز و نشیب های زندگی باشه ، خوشی باشه ، غم باشه ...اما من نباشم... چه وحشتی ...چه فکر سنگینی...

کنار پیرزن نشستم ... نگاهش کردم...نگاهم کرد... یه آهی کشید و دوباره به موجای بی قرار آب خیره شد.

با خودم گفتم راست میگی حتی اگر هیچ کسی هم یادش نیاد، هوای این دنیا یادش میاد که یه روزایی یه دخترکی بود که شلنگ تخته اندازان و سرخوش و با قلبی پر از احساس و مهربونی ترانه هاشو توی فضاش نفس کشید و خنده هاشو به دامن بی رنگ ملوکول هاش گره زد...همین کافیه که یه دختر شلنگ تخته انداز سرخوش دیگه در حال قدم زدن و ترانه خوندن همین هوا رو نفس بکشه و با لبخند بگه چه هوای خوبی!چه حال عجیبی داره... 


پ.ن:لطفا برای مادربزرگم یه فاتحه بخونید...ممنون می شم...


پلی لیست های شبانه ۲

شنیدم از بارون 

تو هیچ خیابونی

 بدون من 

قدم نمی زنی...


بهشتی برای عاشق بودن

بهشت بیشتر از اینکه گل و بلبل و درخت و چشمه ی عسل و حوری و غلمان باشه احتمالا یه تپه ی کوچولوی چمن کاری شده روبه غروب آفتابه 

که تو کنار کسی که تمام قلبت پر از دوست داشتنشه بشینی و تا ابد عطر وجودشو استشمام کنی ...


عزیزم کمرت نشکنه زیر بار اون گردنبند ده کیلویی...

تازه به دوران رسیدگی مرضی هست که برای مبتلایانش باید بیشتر از سایر مریضی های لاعلاج  دل سوزوند ...خعلی بیشتر...

عقده ی روحی دردناکتر از غده ی بدخیمه...

اللهم اشف کل مریض...

خدایا تا زمانی که جنبه ندادی نعمت نده لطفا...آمین...


اظهارنظر نسبتا علمی یک عدد حقوق خوان

خب از اونجایی که مردم جو زده ی ما هر اتفاقی بیفته عصاره ی ماجرا رو در میارن و همه چیزو شوووور می کنن مخصوووووصا جدیدا که مد شده توی مسائل حقوقی و قضایی هر بقال و چقالی با مدرک و بی مدرک تحصیلی اظهار نظر می کنه و وا مظلوما سر می ده و اینو و اونو محکوم می کنه بدون اینکه حتی بدونه حکم اصلی این ماجرا دقیقا چیه و علت قانونی و حقوقیش چیه ، بر خود لازم دیدم به عنوان یکی از  اعضای جامعه ی قضایی این مملکت به صورت خعلیییی مختصر یکی دو تا نکته رو در باب فاجعه ی مرگ بنیتای عزیز عرض کنم:

اول:من خاله ی دوتا بچه ی کوچولو هستم که سن هر دوشونو جمع بزنی از پنج سال بیشتر نمیشه مخصوصا که یکی شون زیر یک ساله و دقیقا درک می کنم از دست دادن یه همچنین عزیزی یعنی چی، من بییییش از هر کسی توی این ماجرا کباب مادر بنیتا هستم که هیچ کسی درکش نمی کنه مگه اینکه زن باشه و مادر شده باشه. پس یه تسلیت عمیق میگم بهش و بعد در برابر غم بزرگش از حرف زدن لال میشم...

دوم:نمی دونم چه اتفاقی افتاده که یک عده هم صدا شدن با لب و دهن های غیر وطنی برای پررنگ جلوه دادن و تایید ادعاهای نقض حقوق بشری و تخریب قوه ی قضاییه (که اتفاقا بهانه ی تحریم های سیاسی جدید  هم هست با این استدلال که بابا ببین صدای مردم خودشونم در اومده و اعتراض اصلا از ما نیست و داخلیه و... بدون اینکه یه نگاه به آمار جرایم کشورهای خودشون بندازن که با همه ی ادعای آزادی شون چقدر شرم آوره) و دارن روی پرونده های کیفری موج سواری میکنن و از داغ دیدگی خانواده ها و احساسات پاک انسانی مردم سوءاستفاده میکنن تا با جوسازی به اغراض خاص سیاسی برسن... من نمی گم طرفدار عدالت قضایی نیستم و این دست اتفاقا ناراحت کننده نیست اما میگم این جریاناتی که راه افتاده که سر هر پرونده کیفری جامعه رو ملتهب میکنه جز تهاجم به قوه قضاییه و از بین بردن حس اعتماد مردم نتیجه ای نداره واقعا...چون اکثرا اطلاعات مردم مخصوصا در موارد جنایات وارد بر اشخاص مثل قتل و مجازات اون که قصاص هست ناقصه و با چند تا شایعه سازی ضد فقهی میشه کاملا باعث سوء برداشت و گمراه شدن شون شد...تجربه هم ثابت کرده که موج سازی های فضای مجازی هیچ وقت جهت نقد سازنده و مفید واقع شدن نداشته و ندارد...

سوم:به نظرم بیشتر از اینکه دنبال این باشیم که با تهییج مردم به دنبال رواج کیفرگرایی توی جامعه باشیم بهتره از دیدگاه تخصصی و جرم شناسانه به این جور ماجراها نگاه کنیم و دقیقا واکاوی کنیم تا بفهمیم چه اتفاقی برای وجدان مردم این جامعه افتاده که از ارتکاب هیچ نوع جرمی با هر درجه ای از نزول انسانیت ابایی ندارن؟!؟!راهکار اجتماعی درمان این دردا چیه؟

قطعا قوه ی قضاییه مثل همیشه با همه ی کم و کاستیاش وظایفشو درقبال این پرونده ها مثل همه ی پرونده های قبلی انجام می ده و باید انجام بده؛ پس لازمه که ما مردم و جامعه ی ایرانی در کنار مطالبه گری از این قوه بیشتر به فکر سهم و وظیفه ی خودمون در قبال این اتفاقات باشیم...

خانواده ای که همچنین انسان بی وجدانی تربیت کرده ...نظام آموزشی که تربیتش کرده ... جامعه ای که سبک زندگی شو ازشون گرفته... نهادهای دولتی که وظایف شونو انجام ندادن و... سهم اینا چقدره دقیقا؟

در کل به عنوان یه حقوق خوان از اساتیدم یاد گرفتم که در هر پرونده به سرعت اظهار نظر کردن فقط از یه فرد غیر متخصص برمیاد پس باید صبر کرد تا روند رسیدگی پیش بره پرونده تکمیل بشه و قاضی محترم نظر کارشناسی شو اعلام کنه تا بعد بشه موضع صحیح و علمی گرفت...

پ.ن: درباره ی مواد قانونی و جرم انگاری و مجازاتهای موضوع این پرونده هر سوالی دارید پیغام بگذارید. تا جایی که سواد ناقصم یاری کنه جوابتونو می دم ؛ )

پ.ن۲:نظرات این مطلبو باز کردم...البته اگر خودتون مایل نباشید خصوصی می مونه


مهر خواهری

نشستیم دور هم داریم چایی می خوریم خواهرزاده م اون وسط با صدای نازکش تند تند حرف می زنه، سر همه رو برده قشنگ...پدری میگه چقدر این بچه حرف می زنه ماشاالله...

مادری میگه به خاله ش رفته...

خواهری بزرگه میگه عااااره یادته چه بچه ی رو مخی بود مامان؟

هم لوس بود هم جیرجیرو هم خعلی حرف گوش نکن بود و اذیت میکرد ...کلا خعلی بچه ی بدی بود

من :|

وی با دیدن قیافه ی آویزون مشارالیه افزود : ریختشم از اول همین قدر تخس و نچسب بود... 

و در ادامه لبخند بدجنسانه ای تحویل داده بروبچزش را زیر بغل زده و صحنه را ترک می کند ...

سلطان غم خواهری بزرگه ...


مات شهیدا...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

شاعرانه های مذهبی

روزی که شود "اذا السما انفطرت"
وانگه که شود "اذا النجوم انکدرت"

من دامن تو بگیرم اندر "سئلت"
گویم صنما "بای ذنب قتلت "

عشق تو مرا "الست منکم ببعید "
هجر تو مرا "ان عذابی لشدید"


بر کنج لبت نوشته "یحیی ویمیت"
من مات من العشق فقد مات شهید...


شاعر:…(خودتون پیداش کنید)...

خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan