امام زاده صالح

مادری میگه پدری طرفدار تک فرزندی بوده ...اما دکتر گفته بود که اگر مادری باردار نشه تمام شکمش پر از سرطان میشه... شش ماه صبر کردن ولی مادری به خاطر بیماریش باردار نمی شده وضعیتشم روز به روز بدتر می شده...

خیره میشه به ضریح سبز رنگ و میگه بعد از ظهر از سر کار اومدم خسته و کوفته، همین جا کنار ضریح نشستم و با دوتا انگشت شبکه های آهنیشو گرفتم انقدر حالم بد بود که حتی نتونستم دعا کنم...

نگاه می کنه بهم و میگه وقتی به دنیا اومدی جای دوتا انگشت روی بازوت بود...آستینمو بالا می زنم کمرنگ شده اما هنوز هست.

می خندم و میگم احتمالا توی عالم زر ته انبار مونده بودم واسه روز مبادا و اگه شما به خنسی نمی خوردید نمی فرستادنم این ور.کلا زندگی ته صفی داشتم من، همیشه و همه جا نفر عاخر و دقیقه نودی و اضطرار محور بوده همه چیزم حتی مجوز پا به عرصه هستی گذاشتنم...

مادری میخنده و میگه ناشکری نکن دختر...میره برای زیارت

کتاب دعا رو بغل میکنم و زل میزنم به ضریح...این همه انس بی علت و حکمت نیست ، هر جای زندگیم که گره می خوره، هر زمان که به یه حال داغون می رسم ،هر وقت احتیاج دارم حسابی گریه کنم، یا یه تصمیم مهم بگیرم چشممو باز میکنم میبینم روبه روی ضریح اینجا نشستم...وقتی اینجام انگار توی خونه ی خودمم... ریشه ی این حس توی آسموناست ؛ همونجایی که یه آقای نورانی با دو انگشت منو از ته انبار برداشتو انداخت توی دامن زمین...



کاروانسرا...

به حدی عصبانیم ...به حدی عصبانیم ...به حدی عصباااااانیم که قدرت دارم صدتا مرد جنگی رو با دست خالی از پا دربیارم و از هم بگسستونم...

عاخه مرد ...عاخه مذکر ...عاخه ...لا اله الا الله...

اگه تو مردی من صد سااااااال سیاه نمی خوام هییییچ مردی پاشو بذاره تو زندگیم...

انقدر هوس باز! انقدر بی حیا! انقدر دل کاروانسرا طور!

امروز می ری خواستگاری یه دختر سه سال از خودت کوچیکتر با پررویی تماااام بعد که طرف مردد میگه نه پنج روز بعدش می ری خواستگاری یه دختر دیگه که هم کلاسیته بعد اون دختر به علت مصیبت زدگی و عدم گذشتن چهلم عزیزش ردت می کنه بعدشم پا میشی با گستااااخی تمام سه روز بعد می ری خواستگاری دوستش!!!!!؟؟؟؟؟ به همه شونم میگی من مدتهاست به این وصلت فکر کردم و با خانواده م مشورت کردم و انتخاب اول و آخرم شما بودین و تا ته ماجرا شما رو میخوام و فقط شما و من با بقیه فرق دارم و....؟؟!!؟! همش ظرف چند هفته باهم؟!؟

عاخه چی بگم ؟عاخه چی بگممممم؟!؟! 

با عذر خواهی از همه ی آقایون با شخصیتی که این وبلاگو می خونن ولی الان انقدر عصبانیم که همه ی مردا رو بی استثناء موجودات شهوت پرست از نوع حییییییوانی و دروغ گو از نوع بی حیا می بینم...شرمنده واقعا....وقتی یه نفر که انقدر خودشو حضرت مسیح نشون داده این طوری کرم خورده از آب درمیاد آدم نمی تونه به بقیه ی موارد اعتماد کنه دیگه :/ 

در حد جنون عصبانیم... دوستم میگه خودتو آماده کن احتمالا تا سه چهار روز دیگه میاد خواستگاریت ...میگم جرات داره بیاد تا جوری بشمورمش جوووورررریییی بشورمش که تا یک سال حموم نتونه بره... هرچند که بعید میدونم در این حد حمار باشه... 

هوووووفففففففف


شاعرانه

چه غریب ماندی ای دل!

نه غمی، نه غمگساری

نه به انتظار یاری،

نه ز یار انتظاری

غم اگر به کوه گویم

بگریزد و بریزد

که دگر بدین گرانی

نتوان کشید باری…


هوشنگ_ابتهاج



دلتنگیجات

چقدررررر دلم تنگ شده واسه هوای ابری پاییز

نم نم بارون...

بوی خاک خیس خورده...

باد خنکی بوی بارون می ده...

خش خش برگای پاییزی زیر پای عابرای پیاده...

برف یهویی نیمه شب اوایل دی ماه ...

کی می ره این فصل لعنتی جهنم صفت؟!

دلم پوسید توی انتظار ننه سرما...


چش سفید

دوستم امروز صبح دومین بچه شو به سلامتی به دنیا آورد...

اومدم با ذووووووق عکسشو نشون مادری دادم میگم ببییییییین بچه ی فاطمه ستااااا... یه نگاهی می ندازه بهم که فول آو خاک بر سرته... رو می کنه به پدری میگه این دوستش یه سالم ازش کوچیکتره هاااااا... پدری یه نگاه فول آو عه وا راست میگیییی؟ می ندازه به مادری و میگه هیچی دیگه برم دبه و سرکه بگیرم از مامانت...

خواهری میگه حالا امیدتونو از دست ندین یکی پیدا میشه اینو بهش قالب کنیم :/ 

پدری با یه لحن غم بادی میگه نع بااااباااا کی میاد اینو بگیره عاخه؟!؟!

مادری میگه خوبت شد؟ دوستات همه مادربزرگ شدن هنوز نشستی واس خودت اینجا ور دل من بادوم خیسونده می خوری 

میگم خوبه یه سر این قصه ی هزار و یک شب شماییدااااا هی فرت و فرت روی پسرای مردم ایراد گذاشتید رد کردید 

پدری میگه چش سفیدو ببینااااا...

نام برده ظرف بادام هایش را بر می دارد و در می رود :| 

در این حد مورد استقبالم تو خونه ؛ )



پسربچه ی کی بودی تو؟

امروز سر کلاس دعاوی ثلاث وقتی استاد سن و سال دارِ تحصیل کرده ی(دکتری) مثلا قاضی برجسته ی کشور به سیب زمینی گفت سیب زَمَنی و به قفل گفت قلف و چهار ساعت تمام با شلوار راه راه کبریتی که پاچه ش به صورت تابلویی توی جورابش گیر کرده بود وسط کلاس قدم می زد و با هیجان یه مطلبو ده بار توضیح میداد تا ما متوجه بشیم، به طرز غریبی به این نتیجه رسیدم که تمام مردهای این کره ی خاکی در واقع یکسری پسر بچه های کوچولویی هستن که صداشون دورگه شده و قد کشیدن ... کافیه اون پسربچه رو پیدا کنی و قلقش دستت بیاد تا تمام وجود اون مرد گنده رو تسخیر کنی … البته یه تعداد استثناء های نه چندان محدودم هستن بین این جماعت که انقدر تخس و بدقلق تشریف دارن که فقط دنبال یه مادر ستم کش می گردن تا تمام سختیایی که همه به عنوان یه مرد می ندازن روی دوششون بندازن گردن اون مادر(در واقع همه ی مؤنثات عالم یا باید نقش مادرشونو بازی کنن یا برن بمیرن!!!)...از اینا دوری کنید به سرعت نووووووور...

پ.ن:این یه برداشت شخصیه که توی دکان هیچ عطاری پیدا نمی کنید ... بعله ...


غمگین نوشت های یک دختربچه



بار سنگین‌است و من کم‌طاقت و دنیا حسود


خم شدن را عـار می‌دانم  دعـا کـن بـشـکـنـم




برای محسن حججی

دو روز تمام است که می آیم صفحه ی وبلاگ را باز میکنم زل می زنم به سفیدی صفحه ی ارسال مطلب جدید ... 

به واژه ها فکر می کنم

برق نگاهت را به یاد می آورم

بغض می کنم

همه ی واژه ها فرار می کنند 

اشکها هجوم می آورند 

همه چیز تار می شود

نوشتن ناممکن است

.

.

.

مرا ببخش که نمی توانم متناسب با لیاقت بلندای مردانگی ات در روزگار قحطی مردانگی قلم بزنم...این دنیا قاصر است از توصیف تو...

خورشید در تکه ای آینه جا نمی شود...

تنها می گویم 

تا حسینی نزیسته باشی حسینی عروج نمی کنی...

به تو قبطه می خورم

از اعماق وجودم

کاش خاک پایت بودم....


خواب دیدم می روی تعبیر آمد می رسی ...

مادری نشسته پاشو انداخته رو پاش با یه نگاه کج و کوله ای به سمت من به مادربزرگی میگه دیشب خواب دیدم دزد اومده خونه مون...

مادربزرگی نیششو تا ته باز می کنه و یه چشمک ریزی به مادری می زنه (انگار که من کورم مثلا) میگه عه؟ اتفاقا منم خواب دیدم داری کفش می خری واسه سه رک...حتما تعبیرش اینه که خواستگار میاد ... 

منم خودمو می زنم به کوچه ی چپ می پرسم:برای کییییییی؟؟؟!!!

جفتشون به حالت دو نقطه خط همدیگه رو نگاه میکنن...

غلط نکنم اینا برام یه خوابایی دیدن که مجبور شدن خوابای ندیده تعریف کنن...خدا خودش به خعیر کنه :/


بچگی های خود را چگونه گذراندید ؟

فارغ از همه ی حرف و حدیثای مجازی راجع به برنامه خندوانه،

استند آپ کمدی دیشب خندوانه منو یاد نوجوونی خودم انداخت که ته بازی مارشال کمبت رو درآورده بودم:))) 

یه مدت انقدرررررر بازی کرده بودم کلا حرکاتم خشن مشن شده بود طوری که تو خونه راه می رفتم رو اعضای خانواده فن می زدم خففففن ...از اون فن رزمیا که بلند می شدم رو هوا صد وهشتاد می زدم طرفو از کمر می گرفتم زااااارت می زدم زمین ...بعد قشنگی ماجرا این بود که اصواتی که کاراکترای بازی موقع فن زدن ادا می کردن رو هم جییییغ می زدم و می گفتم... خلاصه کلافه کرده بودم خانواده رو؛بعد از اینکه دو سه تا تلفات دادیم پدری بند و بساط بازی رو جمع کرد و گفت تعطیل عست :/

در مجموع از همون کودکی تفریحات و بازیام زیاد شبیه دخترای هم سن و سالم نبود تا قبل از سن تکلیف که به جای خاله بازی و نشستن پای بساط قوری و فنجون پلاستیکی دخترا در حال فوتبال بازی کردن با پسرای محله بودم بعد از سن تکلیفم که دیگه حجاب و متانت و حیا و عفاف وارد ماجرا شد و مادری گفت دیگه پسرا نامحرمن و بازی باهاشون ممنوعه اومدم تو گروه دخترا ولی زدم روتین بازیاشونو داغون کردم خاله بازی و لی لی و عروسک بازی تبدیل شد به دزد و پلیس و گرگم به هوا و الخ از بازیای تحرکی و پر سروصدا که بعضا واسه دخترای دیگه کسل کننده و مسخره بود :)

تو مدرسه م به جای اینکه زنگ تفریحا بشینم ور دل بقیه دخترا حرفای خاله زنکی به تناسب سن بزنم دنبال یه توپ بسکتبال گنده می دویدم و تالاپ تولوپ زمین می خوردم و سرو کله و انگشتام می شکست و دااااد مادری درمی اومد که :باز رفتی موهاتو پسرونه زدی؟…باز از این تی شرتا خریدی؟…باز کجاتو زدی داغون کردی؟ …این دفعه دیگه نمی برمت دکتر دستتو گچ بگیره… خب لامصب تو دختری چند سال دیگه این انگشتات کج و کوله میشه یه دوتا انگشتر نمی تونی دستت کنی :|...عاخه مگه تو پسری؟

خلاصه تا من از شر و شور نیفتادم و سر سنگین نشدم مادری یه نفس راحت نکشید و هی خون به جیگر شد...البت ناگفته نماند که با وجود تماااام شیطنتام بچه ی بدی نبودم و تمام انرژیم صرف ورزش و جنب و جوشای سالم شد و با وجود تمام صدمات جسمانی که خوردم حتی یک درصد خیال خانواده م رو از بابت خطرات منفی و روانی نگران نکردم واقعا...

ببین یه برنامه ی تلویزیونی چه جوری می تونه خاطرات عادمو شخم بزنه هاااا...

پ. ن یا به عبارتی اصلاحیه:بزرگواران فرمودن اسم بازی رو اشتب گفتیم... حالا اشتباه گفتم یا نگفتم نمدونم ولی خب به همون تلفظی که در اون دوران رو زبونم جا افتاده بود نوشتم مثل همه ی چیزای دیگه ای که عادم تو بچگی اشتباه اسمشونو یاد میگیره ولی همون اسم اشتباهی براش میشه یه نشونه و خودش خاطره میشه ...حالا ما نوشتیم مارشال کمبت شما بخوانید مورتال کمبت ... :)))

خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan