غرور

غرور در برابر هممممممممه خوبه...
اگر مغرور نباشی فکر می کنن کمی، فکر می کنن آویزونی، فکر می کنن ارزونی یا بی ارزشی، فکر می کنن معصوم نیستی...
زندگی به من یاد داد در برابر همممممممه مغرور باشم...
اما همین زندگی به من یاد داد دو جا حق ندارم مغرور باشم...
یعنی دوجا غرور شکر خوردن اضافیه...یکی در برابر خدا که خالق غروره؛ یکی در برابر مادر که یه تیکه از خداست و رب النوع گذشت و عدم تکبره... 
چه جوری دل مون میاد در برابر این فرشته های نازنین متکبر باشیم و بعد از هر اشتباهی فورا به دست و پاشون نیفتیم و شکر قهوه ای نخوریم؟ چه جوری دل مون میاد به خاطر غرور لذت بوسیدن پاهای خسته شونو از دست بدیم؟
جون هر کی دوست دارید... شمارو به هر کی می پرستید در برابر همممممه مغرور باشید ولی در برابر مادرتون نه؛ در برابر مادرتون خاک و غبار زیر پا باشید... وگرنه یه روزی باید حسرت شو بخورید...


خوشبختی های کوچولو کوچولو

صبح زود باشه. خورشید در حال طلوع کردن دامن طلایی شو روی دریا پهن کرده باشه. تو روی ماسه های خنک چهارزانو نشسته باشی و امواج اهلی دریا برات صدف های ریز و درشت پیش کش کنن.تمام منظره ی روبه روی نگاهت رو با جزییات روی صفحه ی سفید و خالی ذهنت نقاشی کنی؛ بعد چشماتو ببندی و با تمام وجود بوی دریا رو با تک تک سلول های بدنت لمس کنی. صدای امواج دریا و مرغ های دریایی رو مثل گوشواره به گوشت بدوزی و احساس کنی خوشبختی از لابه لای انگشت های دستت روی ماسه های زیر پاهات چکه می کنه...

رهگذر

بعضی وقتا یه اتفاقایی میفته که باعث میشه بعضی آدما رو یهویی بشناسی... بعد تنها چیزی که می تونی بگی اینه که خدا چه رحمی بهم کرد که این آدم فقط یه رهگذر بود... یا به قول بچه ها سوء تفاهم شده بوده و شانسی شانسی تو جدی نگرفتی وگرنه والا به خدا !!!


تهاجم زبانی

راست می گن که این فضای مجازی زده دایره واژگان و زبان رسمی و مادری و املا و انشا و غیره و ذلک رو پوکونده رفته :/ 

امروز اومدم یه نامه ی اداری بنویسم شونصد تا گاف املایی و دستور زبانی که نزدیک بود از خودم در کنم به کنار، آخر نامه داشتم می نوشتم تشکرمندم   -__- 

الفاتحه


چال لپ داری؟ خدا ازت نگذره

دیدید یه وقتایی سوزن آدم روی یه چیزایی گیر میکنه؟

الان یه مدته که سوزنم روی چال لپ گیر کرده...یعنی از اولشم دوست داشتمااااا اما الان چند وقته حساااابی درگیر این مقوله شدم،

بعله چال لپ :/ 

به حدی به این پدیده عشق می ورزم به حدی برام جالب و دوست داشتنیه به حدی علاقه مندش شدم که حس میکنم داره به یه علاقه ی غیر عادی تبدیل میشه!!! 

طوری که گاهی اگر تو خیابون یه رهگذر با چال لپ از کنارم رد بشه ممکنه بپرم انگشتمو فرو کنم تو لپش و با ذوووق بگم وووووووی چالشو ببییییین :| یا مثلا به طور غیر عادی زل بزنم به لپش طوری که بنده خدا وحشت کنه (دقیقا مثل آدم خواری که به طعمش نگاه می کنه)

چند روز پیش سر کلاس اجرای احکام استادمون که اتفاقا خعلیم با جذبه ست و همه ازش حساب می برن و سی سال سابقه ی قضایی داره نشسته بودم و اصلا حواسم نبود نیشمو تا ته باز کردم و غررررق چال لپ استاد شدم ... دوستم میگه چته استادو خوردی که! سنگین باش داره نگاهمون می کنه!

 با ذوق بهش میگم ببین چه پدیده ی جذابیه؟ توی شصت سالگی هم می تونه یه عاااالمه آدمو جذاب کنه...

میگه چی؟ 

میگم چال لپ دیگه ^__^ 

یه نگاه عاقل اندر سفیهی می کنه و می ره سراغ جزوه ش ...

الانم دارم تو آینه به لپای خودم نگاه می کنم و به این فکر میکنم این همه لپ بدون چال لطفی نداره واقعا... یعنی ممکنه یهو خل بشم برم عمل زیبایی چال اندازی انجام بدم؟ :/


انصاف نیست :/

این انصاف نیست که بالاشهر واسه مرفهین بی درد برف پنبه ای بیاد و یک متر بشینه بعد سهم ما فقط ته مونده های جا مونده میون باد باشه که نرسیده به زمین بخار بشه...این انصاف نیست که دلم لک زده باشه واسه یه برف بازی حسابی وحداقل یه نفرم تو خونه نباشه که پایه باشه بریم ارتفاعات اطراف شهر روی برفا تیوپ سواری کنیم و با گلوله برفی بزنیم خودمونو شتک کنیم رو زمین عاخرشم با دست و پای ورم کرده و سرما زده برگردیم خونه کنار بخاری یخامونو آب کنیم...

این انصاف نیست این همه هوای دلچسب و دو نفره رو تنهایی گز کنم و به جای یکریز وراجی کردن برای تو یه هنسفری بچپونم تو گوشم و به فکر جای خالیت ریز ریز گریه کنم...

این انصاف نیست ... واقعا انصاف نیست


دل نوشت


کاروان آمد و دلخواه به همراهش نیست


با دل این قصه نگویم که به دلخواهش نیست


کاروان آمد و از یوسف من نیست خبر


این چه راهیست که بیرون شدن از چاهش نیست


       _ شهریار



حضرت شانس

نشستم پشت پنجره و هوای نم زده ی اول زمستونو با چشمام مزه مزه می کنم...

یه کبوتر بال بال می زنه و روی میله ی پشت پنجره جا خوش می کنه...یه بااادی زیر پر و بالش می اندازه ،سرشو کج می کنه زل می زنه به چشمام...منم جوگیییییییر ذوق زده نیشمو براش باز می کنم.

سرشو به جهت مخالف کج می کنه و یه نگاه دیگه به انسان خل و چلی که پشت پنجره نشسته براش ذوق کرده می اندازه و روشو بر میگردونه پشتشو میکنه به پنجره و من ... یه حرکت به دم و تالاااااپ یک عدد فضله ی درست و حسابی رها میکنه روی طاقچه ی پنجره و بدون هیچ نگاه دوباره ای پر می زنه می ره ...

منم پشت پنجره از خنده پخش زمین می شم و به خوش شانسی خودم ایمان میارم ... :)))


فسیلیه

روزایی می رسه که ما به نوه نتیجه هامون بگیم :
یه روزاییم بود که ما با گذاشتن عکس پروفایل عاشقی می کردیم ^__^
نوه هامونم برگردن بگن :
چه خز و خیل-__-

عاشقانه

_چرا همه ی سااااال فصل نرگس نیست؟ به عبارتی چرا فقط تو آغوش زمستون نرگس سبز میشه؟

 

نرگس هایش را با تمام وجووووووود بو می کند و مست می شود *__*

خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan