خط پایان

شده وسط یه کابوس اسیر بشی؟

هی از خواب بپری ببینی دوباره اول همون کابوسه؟

هی بدوی هی بدوی ولی کوچه‌ی تنگ و تاریکی که توش گیر افتادی ته نداشته باشه؟

شده توی یه دور باطل مثل گرداب هی بچرخی هی بچرخی هی بچرخی بعد یه جا ناگهان بایستی و با وحشت فراوان حس کنی توی یه هزارتوی بی پایان و بی خروج گرفتار شدی؟

شده حس کنی دست و پاهات بسته‌ست و هی دست و پا بزنی تا رها بشی بعد یهو ببینی توی باتلاق دست و پا زدی و پایین و پایین‌تر رفتی؟ 

شده از استرس حالت تهوع شدید بگیری و دلت بخواد این زندگی تموم بشه تا این دردها تموم بشن؟

اگر اینا رو تجربه کردی پس لابد معجزه‌ی بعدش رو هم تجربه کردی؟

همون‌جایی که حس کردی دیگه هیییچ راه نجاتی نیست.همون‌جایی که دیگه دست از تلاش برداشتی و منتظر مرگ شدی.همون جایی که حس کردی حتی خدا هم صداتو نمی‌شنوه و امید بی فایده‌ست.همون جایی که چشماتو بستی و همه چیز رو رها کردی.

دقیقا در همون نقطه یکدفعه از کابوس رها می‌شی. چشماتو باز می‌کنی و می‌بینی که بیداری و خبری از اون ترس‌ها نیست. یکدفعه اون هزارتو شکافته می‌شه و روشنایی روز از آخر کوچه‌ روی صورتت می‌افته، یا یه دست به سمتت دراز می‌شه و از عمق باتلاق مشکلات تو رو بیرون می‌‌کشه. با یه اتفاق، یه خبر، یا حتی بی‌خبر... تموم می‌شه شب و صبح می‌رسه. به خودت میای و می‌بینی امتحان تموم شده و ممتحن که تمام مدت با سکوتش تو رو حیران و عصبانی می‌کرد با لبخند جواب تمام سوالات رو نوشته و آروم گذاشته توی بغلت...

آروم می‌گیری...مثل پرستوهایی که بعد از کوچ توی لونه‌ی جدید آروم می‌گیرن، انقدر آروم که خودتم باورت نمی‌شه. دلت پر می‌شه از حس‌و حال خوب انقدر که کوچیک می‌شه برات همه‌ی بدی‌های دنیا. خستگیات در می‌ره انگار نه انگار... 

یه جوری همه چیز خوب می‌شه که می‌ترسی...می‌ترسی نکنه رویا باشه...نکنه آرامش قبل از طوفان باشه...نکنه قراره سختیای بعدی زودی از راه برسن و مزه‌ی این حال خوش رو زیر زبونت تلخ کنن؟! انگار شرطی شده این دل با سختیا...

انشای قشنگی بود دوست داشتم :)
😐😐😐😐 قشنگ اسکلت مطلبو پوکوندید رفت ...انشا؟!😕
همیشه آروم باشی تو بغل خدا انشالله
ممنون توم همین طور 😊
 :))) من به این بُعد قضیه دقت کردم خب :|
بعله شما متفاوتید همیشه😐😀
اومدم کامنت بدم متن کامنت اول و جوابت رو دیدم کلا یادم رفت چی می‌خواستم بگم
البته نه صد در صد ولی جدی یادم رفت بخشیش :)) ماهی قرمز منم ماهی قرمز ادامو در میاره
جونم برات بگه که منم حس کردم اینکه کابوست تموم نمیشه و لامصب واقعیه یعنی کابوس نیست زندگی به شکل گندی میره جلو بعد یهو بوووم یه انفجار و یه تغییر و به قول تو شرطی شدن دل که خب یقینا قراره یه چیزی بشه و الا این خوشی طبیعی نیست...
عاشقتم یعنی😂😂😂
توی اوج روزای کابوس واقعا فکر می‌کردم تمومی نداره...هنوزم باورم نمی‌شه این اتفاقای خوب افتاده باشن😍
چرا انقدر همه چیز سخت شده که خوشحالی برامون طبیعی نیست؟☹😔
چاکریم
شاید از نشونه‌های آخر الزمان باشه شایدم چون ایران زندگی می‌کنیم شاید هم ناشکر شدیم گزینه آخر هیچکدام زندگی همین بوده ما نمیدونستیم :/
من گزینه‌ی آخرو می‌پسندم 😂😂😂
=))
میگم اسید داری؟
همین الان یه پست دادم که اعصاب ندارم :/
بعد کامنت اولشو ببین توروخدا :(((
اسید دارم آدرس بده بفرستم برات😐
عالیه واقعا ...😒
آره..آره
Yes..yes
:)))
خیابان شریعتی بالاتر از... =)))
عالی هم رد کرده :/ 
😂😂😂😂😂😂
انگار عادت نداریم
یا اینکه بد عادت شدیم ☹
نه راستش نشده :)
یعنی الان خیلی خوبی؟ شکر :))
نشده حالت انقدر بد بشه یا نشده حال خوب بعد طوفان رو تجربه کنی؟🤔😊
الحمدلله گمان می‌کنم خوبم😁
حال من به این شدت‌هایی که شماها میگین بد نشده تا حالا. طبیعتا خوبی بعدش هم به این شدت نبوده لابد 😊
الحمدلله :)
اینکه زندگی روی یه خط تعادل پیش بره خیلی خوبه...طوفان خوب نیست حتی اگر بعد آرامش مطلق باشه. چون خیلی چیزا توی طوفان خراب می‌شه که برگشتنی و تعمیر شدنی نیست.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan