اعترافات خطرناک ذهن بی‌خطر من...

همیشه‌ی خدا زندگی که سخت می‌شه و شرایط به تنگ میاد الکی غُر می زنم که:

بمیریم راحت بشیم اه....

ولی خب در واقع زر مجانی زدم و واقعا دلم نمی‌خواد بمیرم...چون همون لحظه که با خودم فکر می‌کنم خب ممکنه الان سر و کله ی جناب عزرائیل پیدا بشه موهای پشت گردنم بلند می‌شه و می‌گم شِکر خوردم :/

می ترسم یهویی به خودم بیام ببینم به اون درجه ای رسیدم که دلم واقعا بخواد بمیرم راحت بشم -__- 

دور از جونت خاتون جان -_-
فدای تو حوا جان جان جانان *__*
دور از جون:)
بعد کی برامون از هیجانات هری پاتر بگه!؟:)
فداتم ^__^
عاخ عاخ راست گفتی پس دیگه منتفی شد -__^
مرگ حقه نترس 😁
از اون حقایی هستش که کسی جرات نمی کنه مطالبش کنه 😀
شاد باشید و سرزنده
به قول مادربزرگی شتریه که در هر خونه ای می‌خوابه :)))
سلامت باشید 
خب نذار به اون درجه برسی
:|
باشه نمی‌ذارم :|

خیلی خوبه که آدم به اون مرحله برسه!
یعنی آمادگی کامل برای مرگ، یعنی پاکی حساب
زاویه ی دیدت خیلی متفاوت بود 
این جوری بهش نگاه نکرده بودم ...
دور از جونت:)
حالا حالا ها خیلی به درد جامعه با افکار و درس خوندن هات میخوری، اون جهان رو ادم با دست خالی بره نمیچسپه، تا وقی که یه 80 سالت شد دستت خوب پر شده و کم کم زنگ بزن به ازرائیل بگو بیا منو ببر من آماده اون جهان رفتنم:)
ولی حالاحالا ها نمیخوایم از دستت بدیم:)
مرگ و زندگی دست خداست ما تابع او هستیم
ممنون از لطف‌تون :)
کاملاااااااا درکت میکنم

میدونی دوست دارم بمیرم اما میدونم بمیرم وضعم بدتره یعنی انقدر گند زدم و جبران نکردم بمیرم میرم تو چاه ویل و اینا برای همین یه وقتایی میگم دوست دارم بمیرم ولی بعد از فکر اینکه میدونم گند زدم حالم بد میشه و میگم غلط کردم
دقیقا 
ولی ای کاش درک نمی‌کردی...چون حس خوبی نیست اصلا...
کاش می‌شد بی عذاب وجدان و ترس از خدا تقاضای مرگ کرد :(
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan