بیس‌‌سَمَنی

دنیای بچه ها عجیب غریب ترین دنیاییه که خدا خلق کرده

نکته عجیب تر اینه که همه ی ما آدم بزرگا یه روزی از این دنیا عبور کردیم و با تک تک سلولای تن‌مون لمسش کردیم اما حالا به اندازه ی یه اپسیلون درکش نمی‌کنیم...

واقعا چه جوری می‌شه که یادمون می‌ره و نمیفهمیمش!!!؟؟؟

وقتی به خواهرزاده‌ی چهار ساله و نیمه م نگاه می‌کنم که پای فیلم سینمایی چرت و پرت کودکانه میخکوب شده(اونم فیلمای ایرانی!) و با تمام وجود ذوق می‌کنه و بالا پایین می‌پره هوس می‌کنم دوباره پنج ساله بشم و توی اون دنیای بی غش و صاف و ساده‌شون خودمو رها کنم، حتی برای چند ساعتم که شده از این دنیای مزخرف بزرگسالی دور بشم و چند بار بی دغدغه توی هوای کره زمین نفس عمیق بکشم...

همین جوری که غرق تماشای خواهرزاده‌مم ناخودآگاهم به کار می‌افته و چد تا خاطره از چهار پنج سالگیم جلوی چشمم زنده می‌شه...

عاشق اسکناس بیست تومنی بودم رنگ سبزآبیش بهم هیجان شدیدی هدیه می‌داد. یه سبد قرمز حصیری داشتم که بیست تومنی هامو توش ذخیره می‌کردم بعدها که بزرگ شدم مادری و خواهری بزرگه اعتراف کردن که مبالغ زیادی از اون سبد سرقت کردن منم که شمارش بلد نبودم فقط دیدن حجم زیاد پولا بهم رضایت خاطر می داده و سارقان محترم هیچ وقت لو نمی رفتن-__-

این عشق اسکناسی من آوازه ش تو کل فامیل و دوستان و بستگان پیچیده بود طوری که همه حتی موقع عیدی دادن به من بیست تومنی می دادن. مورد داشتیم صاحب خونه خودشو کشت اما من اسکناس هزارتومنی رو نگرفتم و انقدر گریه کردم تا پدری رفت از مغازه‌ی سر کوچه بیست تومنی گرفت آورد دادن دستم تا راضی شدم... 

یه تصویر خیلی زنده توی ذهنم دارم که دایی مادرم اومده بودن خونه مون سر بزنه موقع رفتن به بچه ها پول داد که برن از مغازه خوراکی بخرن بعد که همه رفتن دید من وایستادم هنوز، به من یه نگاهی کرد و گفت توم پونصدی می‌خوای؟ 

گفتم نچ بیس‌سَمَنی...بیس‌سمنی...

اونم قاه قاه خندید و دوتا بیست تومنی بهم داد ... یادمه انقدرررررر ذوق کردم که پر در آوردم رفتم روی ابرا... مهمونا که رفتن بردم بذارمشون توی سبد قرمزه که با دردناکترین صحنه ی عمرم مواجه شدم... یکی از سارقا زیادی روی نفهمی بچه‌گانه ی من حساب کرده بود و سبد رو خالی کرده بود...انقدر گریه کردم انقدر جیغ زدم که دل همه ریش شد ... آخر سر خواهری اعتراف کرد برداشته باهاشون آلوچه خریده ...احساس کردم کاخ آرزوهام روی سرم خراب شد ...بیس‌سَمَنی نازنین و ارزشمند من در حد آلوچه خریدن بود!!؟؟ منو بگو که فکر می کردم بزرگ بشم با بیس‌سمنی های سبد قرمزم می تونم خونه لب دریا بخرم-__-

اون شب انقدر حال روحیم خراب شد که تا صبح تب کردم. مادری می‌گه تا یک هفته بعدش افسرده بودم و با هیچ کسی حرف نمی زدم.حتی اوضاع انقدر داغون بوده که از حرص رفتم سر تلفن و خودم به خودم زنگ زدم و خبر فوت داداش خیالی محبوب‌مو (داداش میثم که دو ساااال تمام یار و همراهم بوده) در یک تصادف مرگبار به خودم داده بودم و همراه بیس‌سمنی داداش میثم رو هم در پنج سالگی کنار گذاشتم و به سراغ یه فانتزی جدید رفتم که کشف دنیای تخیلی زیر زمین قدیمی خونه مادربزرگی و موجودات تخیلی ساکن اون بود. یه سرزمین افسانه ای پر از موجودات عجیب غریب که همه شون اسم داشتن و با من دوست بودن تا وقتی فتح‌خدا خونه کلنگی‌شونو کوبید تا آپارتمان بسازه و همراهش سرزمین افسانه‌ای منم خراب شد...

بعد از اون دیگه هیچ وقت بیس‌سَمَنی جمع نکردم.مادری اون دوتا بیس سمنی آخرو تا همین چند سال پیش یادگاری نگه داشته بود که متاسفانه توی اسباب کشی گم شدن. فکر‌ می‌کنم تنها موجودات بزرگسالی که عمق دنیای بچه ها رو درک می‌کنن مامانا باشن.

دهه شصتی هستین شما ؟
نه دهه هفتادیم...اما یه خواهر دهه شصتی دارم که باعث شد تمام نوستالژی هام دهه شصتی بشه ^__^
سلام

ب نظرم ما هنوز 10 تومنی و احیانا 20 تومنی اونم از نوع نوئه نوش داشته باشیم! ^_^


ماشالا چ خاطراتی داشتینا!

و اینکه
همیشه خواهر و برادرهای بزرگتر دارایی های بچه های کوچک تر مورد سرقت قرار می دادند! :(((
سلام
واااااااای بیس‌‌سمنی دارید!!؟؟
یکم بچه ی عجیب غریبی بودم...البته این نظر بقیه ست به نظر خودم خیلی هم عادی بودم -__-
چرا واقعا؟ حالا خواهری یه چیزی مادری چرا؟من دخترش بودم عاخه چه جوری دلش اومد؟؟؟ :(((

خدا حفظشون کنه ...

نوستالژی های دهه شصت دیگه تکرار نمیشه :))
سلامت باشید... واقعا بی نظیر بودن ^__^
چه تخیلیییییی! داداش خیالی؟؟؟؟ چه باحال =))
یه تختم کم بوده :)))
البته خیلی از بچه ها دوست یا خواهر برادر خیالی دارناااا 
مادری می گه همه جا همراهم بوده سر سفره براش بشقاب قاشق چنگال لیوان ، همه چیز می گذاشتم. شبا کنار خودم براش رختخواب پهن می‌کردم. باهاش تلفنی حرف می زدم بقیه رو هم مجبور می کردم حضوری یا تلفنی باهاش صحبت کنن و تحویلش بگیرن ... یه وقتاییم یهو در کوچه رو از اف اف باز می کردم می گفتم داداش اومد بعد مادری بنده خدا مجبور می شده دو طبقه بره پایین درو ببنده -__-

آره، پسر خواهر منم تا چند وقت پیش دو تا دختر داشت!! یه دفعه هم گریه می‌کرد که دختر بزرگش زنگ زده گفته دختر کوچیکش فوت کرده :|| الان خواهرش هست دیگه از اونا حرف نمیزنه :)
اوووو دو طبقه می‌رفتن پایین درو ببندن؟ خو یه داداش واست میاوردن که راحت بشن :دی
عزیزززرم چه نازه پسر خواهرت خدا حفظش کنه ...
آخه مشکل اینجاست که خواستن برام برادر بیارن ولی خواهر از آب دراومد ^__^
عجب حکایتی بود
تو عید یه بنده خدایی بهم سکه ۲۵ تومنی (همون ۲۵۰ ریال) داد. تازه وآرد بازار شه بودن، کلی ذوق کردم فک می کردم سکه بهار آزادیه بخاطر اینکه رنگش زرد بود
بعضی وقتا آدم اشتباهات قشنگی می‌کنه که خودشم خوشش میاد ^__^
از این سکه ها که دورش طلایی بود وسطش سفید...یادش به خیر 
خیلی بامزه بود


واقعا قشنگ بود
هیچکس هیچوقت درک نمیکنه اون دوران رو واقعا:(((
ممنون :)))
انگار همراه با بزرگ شدن فراموشی می گیریم :(((
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan