چهارشنبه ۱۱ بهمن ۹۶
دوتا از واحدای عملی اجباری کارآموزیمون یکی از بدترین واحدای عملی دنیا هستن… بازدید از زندان و بازدید از پزشکی قانونی -__-
امروز نوبت بازدید از زندان بود...تمام دیشب تا صبح کابوس دیدم ، تمام دیشب با بغض توی خونه دور خودم چرخیدم و تمام دیشب به این فکر کردم که عاخه چه ضرورتی داره که واقعا چنین بازدیدی انجام بشه؟
صبح در واقع با تب و لرز از خونه زدم بیرون...هوا مثل دیروز و روزهای قبل سرد بود اما من دو برابر دیروز و روزای قبل لباس پوشیدم چون قرار بود به جای خیلی سردی برم...خیلی سرد…
توی مسیر به این فکر می کردم که واقعا فکر می کنی کجا داری می ری؟ مثل خیلی از هم مسیرات که چیپس و پفک خریدن و دارن بگو بخند می کنن داری به یه اردوی تفریحی_سیاحتی می ری؟یا فکر میکنی داری می ری یه عده مجرم خطرناک و سیاه رو ببینی؟
یا اینکه حواست هست که اون آدما خود تو هستن که فقط شرایط اجتماعی و فردی شون عوض شده؟ حواست هست که اگر خدا توی خیلی از بالا و پایین های زندگی دستتو نگرفته بود الان جای تو با یکی از این بنده های خدا عوض شده بود؟حواست هست که باید جا و مکان و شرایط شون توی خاطرت بمونه و موقع نشستن پشت میز و امضا کردن اون برگه های کذایی جلوی چشمت باشه؟حواست هست که برای خیلیاشون کاری از دستت برنمیاد و این خیلی دردناکه؟ کل مسیر توی خودم و افکارم و احوال داغونم غرق بودم...
شنیده بودم شرایط زندان مردان خیلی اسفناکه طوری که پسرای کلاس بعد از بازدید کلا تا یک هفته دپرس بودن واقعا...ولی زندان زنان چه از لحاظ فیزیکی و ساختمونی و امکاناتی و چه از لحاظ فرهنگی جای تمیز و قابل قبولی بود شاید حتی امکاناتشون از مرکز آموزش قضات که ما نگون بخت ها چهار روز هفته توش ریاضت می کشیم بیشتر بود...اما همه ی اینا ماهیت زندان بودن شو عوض نمی کنه ...غمی که توی چشمای اون دختر نوزده ساله بود پاک نمی کنه... و سنگینی که بین دیوار بندها حبس شده رو سبک نمی کنه...
یه بند ویژه برای مادرای باردار و بچه کوچیک دار درست کرده بودن یکی از سلول ها مهدکودک بچه های دو سه ساله ای که به خاطر وابستگی به مادرشون مجبور بودن توی زندان بمونن شده بود... خیلی تلاش کرده بودن شاد و کودکانه درستش کنن درو دیوارش پر از نقاشی ریسه و بادکنک بود ولی خب اونجا در نهایت یه سلول بود!!!
یکی از بچه ها عجیب شبیه خواهر زاده م بود ... دیگه نتونستم خودمو نگه دارم زدم زیر گریه...البته از بچه ها عقب کشیدم تا کسی اشکمو نبینه ولی دیگه دلم می خواست زمین دهن باز کنه منو ببلعه :(
قسمت کارآفرینی و کارگاه های مختلف هنری که دیگه کاملا پاهام سست شده بود... نقاشی و مجسمه و لباس و تابلو فرش های کار دست شون به حدی زیبا و هنرمندانه بود که می شد گفت واقعا یه هنرمند واقعی خلق شون کرده! با خودم فکر کردم اگر زندگی فقط یکم باهاشون مهربون تر بود و شرایط بهتری داشتن شاید الان واقعا یه هنرمند معروف بودن!
الان چند ساعته برگشتم خونه...اما هنوز پاهام سسته و خون توی رگ هام منجمد شده... دلم نمی خواد از خودم ضعف نشون بدم. به خاطر آینده ی کاریم باید محکم باشم و سعی کنم این زودرنجی مو کم کنم...ولی با این بغض سنگینی که روی گلوم چنگ انداخته چه کار کنم؟