مادری

رفته بودم یه بشقاب شیرینی ببرم واسه فتح خدا و بانوی گرام...

برگشتنه دیدم صدای مهربون و افسانه ای یه فرشته توی راهرو پیچیده که داره اذان و اقامه می گه...موهای تنم بلند شد...

از پیچ راهرو گردن کشیدم به طبقه ی پایین... 

صدای خواهریه...مثل همیشه تنگ اذان سجاده ی کوچیک و بزرگ پهن کرده و با دوتا فسقلیش نماز میخونه...کلید روی دره...که اگر شوهرش وسط نماز رسید پشت درنمونه یا دختر کوچولوش از هول باز کردن در برای باباش نماز نصفه و نیمه شو نشکنه...

روی پله ها می نشینم و بغض می کنم...برمی گردم به بچه گی های خودم صدای اذان و اقامه های مادری توی گوشمه وچادر نماز پنج سالگیم جلوی چشمم، قدم به زحمت از زانوهاش بالا می زد و کلمه ها رو غلط غولوط می گفتم...اون همچنان با صدای رسا و شمرده شمرده می خوند تا بتونم تکرار کنم و بخونم...

غرق دنیای خودمم که یهو سنگینی دست مادربزرگی روی دوشم می شینه...اونم مست صدای عبادت دسته جمعی خواهری و بچه هاشه...توی تاریکی راهرو یواش می گه:پری روز من...دیروز مادرت...امروز خواهرت...فردا هم دخترش...این یه چرخه ست...به قول مادرم،دختر به مادرش می ره...

نگاهش می کنم و می گم خواهری که خیلی شبیه مادریه،خدا کنه منم باشم... 

میخنده و می گه هستی...

قلبم آروم می گیره... خوشبخت ترین زن جهانم اگر شبیه مادری باشم...

خدا حفظ کنه همه مادری ها رو ^_^
الهی آمین... :)
چه خوب
:)
فک کنم بیشتر دخترا دوس دارن مثل مامانشون بشن :)
آره فکر کنم اکثرا دوست دارن شبیه مامان شون باشن ...ر در موارد استثنا ؛)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan