پنجشنبه ۱۱ آبان ۹۶
یه روزاییم هست که کاملا عادیه...
صبح خیلی عادی از خواب بیدار میشی
خیلی عادی مسواک می زنی
خیلی عادی صبحانه می خوری
خیلی عادی لباس می پوشی
بعدش از خونه می زنی بیرون و طبق برنامه می ری دادسرا
توی راه هنسفری رو می چپونی توی گوشت و همون آهنگای عادی هر روزه رو گوش می دی
خیلی عادی زل می زنی به جدولای سبز و سفید کنار خط ویژه
خیلی عادی با خانم دادیار شعبه سلام و علیک میکنی
خیلی عادی پرونده می خونی و چندتا قرار می نویسی
خیلی عادی از صدای داد و فریاد ارباب رجوع بیرون شعبه تنت می لرزه
خیلی عادی دفتر حضور و غیاب کارآموزان رو امضا می کنی و از دادسرا میای بیرون
خیلی عادی از کنار اتوبان قدم زنان به سمت ایستگاه brt راه می افتی و
با خودت فکر می کنی چقدر غیر عادی از درون خالی و بی معنا شدی…