خاطرات یک جهنمی

چشمامو باز می کنم

دنیا سیاهه

کم کم جرقه های سفید بین سیاهیا سرک می کشن 

نور مهتابی سقف می زنه تو چشمم

سایه ی مادری روی پرده ی سبز افتاده 

پرستار سوزنو فرو میکنه توی رگم 

چک چک چک چک خنکی مایع سرم رگامو پر می کنه

دلم اما همچنان مثل کوره آجر پزی می سوزه و گر میگیره...

اشکام با قطره های تند سِرم مسابقه گذاشتن

دنیا به طرز ترسناکی ساکت شده...

پرستار چند تا آمپول خالی می کنه تو سرم...

دستم می سوزه...

چشمام می سوزه...

سرم می سوزه...

قلبم می سوزه...

تمام هستیم می سوزه...

تموم نمیشه این روزای لعنتی...

تموم نمیشه این روزای لعنتی...

تموم نمیشه این روزای لعنتی...

تموم نمیشه این روزای لعنتی...




پ.ن:…

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan