تفال بزن برایم با دستهای کوچکت

بین جمعیت دیدمش...

یه دختر کوچولوی شاید شیش_هفت ساله با یه کوله پشتی صورتی کهنه به پشتش بین شلوغیای عید دنبال مردم راه می افتاد و فال حافظ تعارفشون میکرد...منو که دید اومد سمتم گفت :خاله فال میخری؟

خواهری کنارم نشسته بود بستنی تو دستش خشک شد...انگار دیگه از گلوش پایین نمی رفت گفتم:اسمت چیه؟

گفت:صدف...

گفتم:صدف بستنی میخوری برات بخرم؟

گفت:نع دوس ندارم...

گفتم:تعارف نکن...

گفت:نه بستنی دوس ندارم...ولی...

گفتم:ولی چی؟

با تردید گفت:خاله برام لپ لپ میخری؟

نشسته بود با ذوق لپ لپشو باز می کرد و یک دنیا ذوق داشت

منم کنارش نشستم و فالی که ازش خریده بودم میخوندم :

"تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم ..."

تفسیرشم عاشقونه ست...واسه من خالی و تنها بی معناست...

کاغذشو میندازم تو کیفو با عشق بقیه ی ذوق کردن صدف کوچولو رو نگاه میکنم ، این طوری بهتره...

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan