خاکستر

محرم امسال عجیب بود 

می‌سوختم خاکستر می‌شدم. سر از خاکستر بر می‌داشتم دوباره می‌سوختم خاکستر می‌شدم...

اشک اما نبود ؛ قلبم می‌سوخت اما نمی‌جوشید ؛

 مثل چشمه‌ای که آب حیات از آن جاری شود نبود 

مثل کویری خشک بود که از تشنگی می‌سوزد. 

گفتم این قلب مرده دیگر قلب نمی‌شود گویا

خاکستر نشین شده و میل زندگی ندارد...

اما

شب تاسوعا فرق داشت اشک‌های حبس شده مثل دریا سرازیر شدند...

صدایی از درونم با من گفت تو از این بارگاه امید بریدی اما عشق نبریدی هنوز... 

صلی الله علیک یا اباعبدالله ...🖤


ولم کن می‌خوام برم

همه یه رفیق دارن که هفته ای چند شب از بی صفتی فلک بو قلمون دلش میگیره و فشار مشکلات زندگی به مغزش می‌زنه و از اینکه دخترای بد شانس دارن و همه ی دنیا به کام‌شونه حرصش میگیره زنگ می‌زنه به رفیقش می‌گه می‌خوام خراب بشم بلکه زندگیم از این ب*گایی در بیاد؛ دوستشم که می‌دونه این هیچ گوهی‌ نمی‌خوره خیلی ریلکس می‌گه باشه برو خراب شو اصلا منم میام با هم بریم😐 

بعد اینم می‌گه حالا وایسا ببینم فلان مساله چی می‌شه اگر بد شد می‌رم خراب می‌شم. 😂😂😂

 

 


چشم‌هایم

شاکی پرونده دکتر روان‌شناس بود 

اومده بود اظهارات پر کنه؛ به محض اینکه نشست هنوز حرف از دهن من درنیومده برگشت گفت : دخترم دیشب نخوابیدی یا گریه کردی؟ 

زیر لب گفتم : هر دو... 

خدایا کمکم کن...


دیدم که جانم می‌رود …

ساعت ملاقات صورتمو چسبونده بودم به شیشه و اشک‌هام مثل بارون روی شیشه آی سی یو می‌ریخت. 

به رنج و دردش نگاه می‌کردم و به خدا التماس می‌کردم. بخار و اشک شیشه رو کدر کرده بود.

از آی سی یو بیرون اومدم به سیمین زنگ زدم: الو... اون کار لعنتی رو بذار زمین؛ امروز هرجور شده بیا بابا رو ببین احساس می‌کنم چشم به راهه توئه...

نگهبان گفت لطف کرده اجازه داده برم بالا چون امروز روز ملاقات نیست. از بیمارستان زدم بیرون. حالم دگرگون بود. نگاهش از جلوی چشمم نمی‌رفت. یک ساعت بعد سیمین زنگ زد: کجایی؟ 

: اومدم سمت خونه. تو کجایی؟ 

: مگه نگفتی بیام بیمارستان... اومدم بابا رو دیدم... سارا...

: دیدی؟ بابا خیلی درد داره...

: بمیرم براش

:برو کافه همیشگی بشین تا بیام پیشت... با این حال خونه نرو مامان گناه داره.

رسیدم توی کافه متصدی بار با مهربونی مثل همیشه سرتکون داد. با گیجی جوابشو دادم. یه دمنوش سفارش دادم. بیرون هوا ابری بود. دستمو دور گرمای لیوان حلقه کردم. سیمین رسید. می‌خواست سفارش بده که تلفن من زنگ خورد. شماره مامان بود. دلم چنگ چنگ شد. گوشی رو برداشتم. گریه ممتد مامان ...: کجاااایییی؟ بیا خونه یتیم شدید.

 دستم از دور لیوان سر خورد. از روی صندلی بلند شدم. افتادم. دست سیمین بازومو گرفت....

از اون به بعد؟ درست یادم نیست. تصاویر مبهمی از گریه و ضجه رفت و آمد آدما، شبی که صبح نمیشد، آفتاب صبح فردا بیرون سردخونه و صورت رنگ پریده و لبای کبود بابا و بوی بهشت زهرا و غبار خاک قبر و گریه و جیغ و حالت تهوع و گیجی و گیجی و گیجی...

بعد از چند روز کمی به خودم اومدم و حالا تنها چیزی که توی قلبم هست درد یتیمی و تنهاییه... 

همه ی هستی برام توی سکوت و تاریکی فرو رفته. دیگه گریه نمی‌کنم. شبیه آدمای افسرده هم نیستم. شبیه یه ربات شدم. سرد ‌و مرده؛ اما زنده و در حال حرکت...

بابایی خداحافظ 


Nightmare

فکر کن که خوابی بعد ناگهان یه کابوس وحشتناک شروع می‌شه

تقلا می‌کنی که بیدار بشی ، با حالت سکته و خیس عرق بیدار میشی 

اما میبینی بیدار نشدی و وسط یه کابوس دیگه‌ای! 

هی بیدار میشی اما در واقع بیدار نشدی و به کابوس بعدی وارد شدی...

این روزا این طوریم؛ گیج و گنگم؛ دلم در حد انفجار پر از غصه ست. از یه گره کور که فرار می‌کنم چشم باز می‌کنم و میبینم وسط گره کور بعدیم😶 هر چقدر بیشتر تقلا می‌کنم گره کورتر میشه و شرایط سخت تر...

برای اینکه به بقیه آسیب نزنم می‌خندم مثل همیشه شیطنت می‌کنم. سرکار می‌رم با دوستام وقت می‌گذرونم

کوه می‌رم؛ اما هیچ کدوم اینا نیستم. به قول احسان خواجه امیری من از حالم به این مردم دروغای بدی می‌گم...

آخرش منو می‌کشه این کابوس تو در تو 😭


Serek رفته گل بچینه

آلارم گوشی که روشن شد توی تاریکی لبهی تخت نشستم. 

حال عجیبی داشتم. انگار حس و حالم قاطی شده بود. ترکیبی از غم و شادی و هیجان و آرامش و بی حوصلگی و انرژی بودم.

ساعت چهار صبح توی پارکینگ توچال ایستاده بودم ؛ ماشینش پیچید داخل پارکینگ. منو که دید نیشش باز شد. نسیم خنک کوه صورتمو زنده کرد. همین طور که بالا می‌رفتیم هوا کم کم روشن می‌شد. وقتی آفتاب دامنشو پهن کرد زیبایی اطرافمو دیدم. لباس قهوه‌ای کوه پر از گلای رنگارنگ بود. ناخودآگاه خم شدم و یه شاخه گل چیدم. چیزی نگذشت که توی دستم یه دسته گل بزرگ زرد و سفید بود. اولش مسخره‌م می‌کرد و می‌گفت چرا مثل بچه ها علف جمع می‌کنی؟ چون حوصله‌مو نداشت بی توجه بهم جلو جلو می‌رفت. چند باری برگشت دید رهگذرا به خاطر دسته گلم ذوق می‌کنن و باهام حرف می‌زنن و حتی کمکم می‌کنن. خنده‌ش گرفته بود که مثل ویروس به بقیه سرایت کردم. سرعتشو کم کرد و گفت ببین اینجا پر از شقایقه ؛ قرمز بین زرد و سفید قشنگ می‌شه. چند تا شقایق گذاشتم مرکز دسته گلم. انصافا قشنگ شد. عطر گل‌ها رو با تمام وجود نفس کشیدم. اون روز توی کوه خیلیا از دخترک گل چین حرف می‌زدن. من قصد نداشتم با گل چیدن جلب توجه کنم. اما احساس واقعی من به دل خیلیا نفوذ کرده بود. وقتی دسته گلمو روی صندلی شاگرد کنارم گذاشتم با خودم گفتم برای به دست آوردن دل آدما هر چی بیشتر زور بزنیم مصنوعی تر میشیم. باید خودمون باشیم مثل همین دسته گل علفی کوهی من ساده و واقعی ؛ اون وقت ناخودآگاه دیگران جذب می‌شن. 


شل مغز

اگر خنگ بودن آدم بود قطعا من بود

یعنی بعضی وقتا یه سوتی‌هایی می‌دم یه گند کاریایی می‌کنم که اگر گوهم بخورم فایده نداره جمع نمی‌شه دیگه...

خدایا منو بکش لطفا 

😭😭😭 

یعنی خاک هفت عالم توی سرم ...

خب چشم کورت رو باز کن نفهم 🤦🏻‍♀️

😭😭😭


عطری‌جات

آخرین بار عطرمو خریدم یک میلیون و خرده‌ای ، خیلی قبل نبودا ! 

دیشب پس از استفاده آخرین پیس‌های عطرم سر تیر رفتم توی سایتی که همیشه ازش سفارش می‌دم دیدم با تخفیف زیاد عطرمو گذاشته سه میلیون تومن!

 مردد شدم که دوباره همون عطرمو بخرم یا یه عطر دیگه که ارزون تر بود بخرم. 

دیدم عطر ارزون‌تره نهصد بود الان شده دو میلیون و خرده‌ای 😐😕

یه خورده حساب کتاب کردم امروز رفتم عطر خودمو ثبت سفارش کنم گفت امروز دیگه پونصد اضافه شده.  

به قول کیوان ای توف به شرف‌تان 

چه خبره آخه؟ مگه جنگه؟ یه دو ثانیه گرون نکنید ببینم چه گوهی دارم می‌خورم!!!

یعنی مادری اگر بفهمه پولامو اینجوری دارم می‌ریزم آشغال سطیل، سر منو با کاشی‌ کند می‌بره...😩

 


به نیهیلیسم رسیدم به خدا

توی باشگاه از مدل موی یه دختره خوشم اومد بهش می‌گم چه قشنگه موهات ؛ با یه غروری نگاهم کرد و گفت فلان آرایشگاه مردونه توی سعادت آباد رفتم. خب من اینجوری بودم که اوکی هرکسی یه سبکی داره. بهش گفتم قشنگه مبارک باشه. این که رفت یه دختره دیگه بهم گفت الان بهش گفتی قشنگ شدی؟ منتظر باش دوست دخترش میاد پاره‌ت می‌کنه😕

من بی نوا که اولا چهار پنج دقیقه طول کشید تا معنی حرفشو بفهمم. چهار پنج دقیقه هم طول کشید تا بفهمم اصل ماجرا چیه!!! این جوری بودم که آقا وسایل مارو بدید بریم خونه نخواستیم ورزش کنیم! آقا خداوکیلی چه خبرتونه؟ چه خبرتوووووونه؟! چرا عن بعضی چیزا رو درمیارید؟ بعضی مفاهیم مثل آزادی زمان ما مقدس بود. چرا دارید تهی و منحرفش می‌کنید؟ تو یه وجب بچه چندتا کتاب راجع به اخلاق و فلسفه خوندی که به من می‌گی اخلاق می‌گه عشق جنسیت نداره؟!😐

وقتی این دختره و دوستش نشستن چارت ریلیشن شیپ‌های باشگاهو برام رسم کردن حالت تهوع گرفتم به قرآن!!! به خدا سبک لباس پوشیدنمو باید اونجا عوض کنم اینا از نامحرمم نامحرم ترن 😐 

جداً این دهه هشتادیا دارن چی کار می‌کنن با خودشوووون؟؟!! بعد دقیقا می‌خوان چه گوهی بزنن به جامعهههه!!! یا خدااا...

پ.ن: ببخشید بی ادب شدم خیلی اعصابم داغانه. 🤦🏻‍♀️😕


علی

روزی که فتح خدا فوت کرد رفتم سراغ کمدش تا کفن‌ و تجهیزاتش رو بردارم. 

 یه کاغذ بین اولین تای کفن گذاشته بود. دست خط خودش بود. 

انگار یک نفر هزار تا شیشه اسید روی قلب من خالی کرد. 

نوشته بود این کفن رو در نجف اشرف خریداری کردم و در حرم علی بن ابی طالب تبرک کردم. باشد که در شب اول قبر و روز قیامت به فریادم برسد. 

اون کاغذ الان لای قرآن یادگاری فتح خدا روی طاقچه‌ست. 

پدربزرگم عاشق تعریف کردن خاطرات و تجربیاتش بود. من عاشق هیجان و حرارتش موقع تعریف کردن بودم. 

خیلی دلم می‌خواد یه بار دیگه ببینمش و ازش بپرسم: آقاجون... اومد؟  

اونم با هیجان برام بگه آره بابا اومد... منتظرش باش میاد. 

🥺😢

۱ ۲ ۳ . . . ۶۳ ۶۴ ۶۵
خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan